کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              قسیم آشنا

    

 
پا برهنه
داستان کوتاه

 

 


گرماى نيمه روز افتابى ماه سرطان چنان سوزانتر ميشد كه گوى شهر را زير آتش گرفته باشد باد هاى دره سالنگ و كوهاى سر به فلك هندوكش هم ارام بود و برگى تكان نميخورد صداى چكش هـاى آهـنگران هم در دل روز خفته بود كه اهن هـاى گداخته را زير ضربان ميكوفتند درختان توت هم ارام گرفته بودند گوى برگهاى سبز شان در شعله افتاب فرياد ميكشيدند ولى كسى انها را نميشنود اب درياى سالنگ كم كم از لاى سنگهاى گرم سوزان جارى بود راه خاكى و پر خم پيچ قريه كوچك قات باغها كه به شهر وصل ميشد نفس گير بود گوى منتهى به تنور ميشد


شاگردك اهنگر پسرك خورد سال با اندام لاغر و دستان سياه و كوچكش با لباس تيلى و چپلق هـاى پلاستيكى با گامهاى تند در خم پيچ كوچه راه ميرفت گاهـى خودش را در سايه هـاى ديوار ها از تير هاى اتشين افتاب پنهان ميكرد و دوباره به راهش ادامه ميداد پسرك دلش ميخواست لحظه ى از گرماى سخت در لاى سنگهاى دريا اب را به سر صورتش بزند و يا هم در سايه درختى استاده شود ولى صداى غور استادش خليفه خان اغا او را از اين خواب خيال بيدار ميكرد كه ميگفت: او بچه زود زود بروى كه خمير ترش نكند نانواى دور است در راه ايسو انسو سيل نكنى كه باز گوشهايت ميخ ميكنم فهميدى .پسرك از اهن هـاى گداخته و ضربان چكش هاى خليفه خان اغا بسيار ميترسيد مبادا گوش اش ميخ شود پسرك گامهاى تند بر ميداشت ولى پايش عرق ميكردند. و مانع رفتارش ميشدند صداى غور استادش دلش را در وسوسه مينداخت پسرك چپلكهايش در دستش ميگرفت و پاهاى كوچكش در خس خار و سنگريزه هـا زمين ميسوخت ولى پسرك به ان توجه نميكرد و دوان دوان خودش را به دروازه چوبى مير ساند و زنجير در وازه را ميزد زن استاد اش شيرين جان با اندام گوشتى و پيراهن سبز كمر چين با كوتنه خامكى در استانه در ظاهر ميشد . او بچه امدى برو چند سطل اب بيار كه كالا ميشويم تا مه خمير ذغاله كنم پسرك سطل هـاى كلان را كه هـر كدام به نيم قدش ميرسيد بر ميداشت به طرف شرشره ميرفت دخترك هـاى هـمسايه به پسرك خيره ميشدند و چيزى زير لب ميگفتند و بعد ميخنديدند پسرك از شرم دستان سياه خود را پنهان ميكرد و صورتش سرخ ميشد گاهى بيخبر ميبود كه دستان سياهش را به صورتش ميكشيد و رويش هم سياه ميشد و شايد سبب خنده شان ميشد پسرك باز چند لپه اب از شرشره به صورتش ميزد و در زير سايه الوچه نفس ميگرفت و دو باره سطل را بلند ميكرد پسرك سطلهاى اب را روى صفه گذاشت زن استاد توكرى را با يك هو بسر پسرك گذاشت . اينه امروز بيست و يكدانه است هوشته بگيرى كه نانواى دزدى نكند فهميدى برو زود تر كه خمير ترش نكند.پسرك حويلى را ترك كرد و دو باره راه پر خم پيچ بازار را در پيش گرفت پسرك توكرى را با دستان كوچكش محكم گرفته بود و هـر لحظه توكرى سنگين تر ميشد و پسرك چشمهايش سياهى ميكردند گوى در يك لحظه كوتاه شب روز ميشد پسرك ميخواست كه لحظه توكرى را از سرش پاين كند ولى دو باره برداشتن اش را دشوار ميديد چپلك هـايش در پايش سنگينى ميكردند دلش ميشد كه پاهايش برهنه باشد شايد استوار تر ميبود ولى چپلهايش را استادش نو خريده بود انها را كجا ميگذاشت اگر بالاى توكرى به كمك يك راهرو ديگر ميگذاشت گناه بزرگ بود. پسرك لحظه به لحظه دلش بيحال ميشد و گامهايش بى اراده ميشدند تقريبأ نيمى از راه را پيموده بود ناگهان سياهى چشمانش را فراه گرفت و يك لحظه كوتاه نه فهميد چى شد چشمش را باز كرد كه ذغاله هـاى خمير هـرف در خاك خاشاك الوده شده صحنه وحشتناك پيش چشمان پسرك مجسم شد و عجله ميكرد كه ذغاله هـاى خمير را از خاك زوتر بردارد و در توكرى بگزارد پسرك سرا پايش را وحشت و ترس فرا گرفته بود اشكهايش را پاك ميكرد و زخمهاى زانو هـايش را فراموش كرده بود و از ارنج دستش خون جارى بود ولى پسرك به ان توجه نداشت و براى خودش نيرو و قوت جستجو ميكرد كه توكرى را بردارد و انرا بكجا ببرد گريه اش بلند ميگرفت و سوزش درد بدنش برايش بى تفاوت بود و شايد هم روز سر نوشت سازى برايش بود كه از شاگردى بيرونش كنند مادرش شايد قهر شود و باز بى غيرت و بى همت صدايش كند پسرك چپلكهايش را هم فراموش كرد و خودش را دوان دوان به خانه خليفه رساند دروازه حويلى هـنوز باز بود خودش را داخل حويلى رساند زن استاد دويد . چى شده ؟ چرا پس امدى پسرك اشكهايش جارى بود و از دستش خون ميرفت كلاى سياه تيلى و چركش با خاك الوده بود زن استاد فرياد كشيد. خدا خيرت نته اولاد سگ .توكرى را از سر پسرك گرفت سيلى هـاى محكم بروى پسرك حواله كرد و دو دشنام ناسزا نثار ميكرد و در لاى دعا و ناسزا به پسرك ميگفت كه نان خور زياده هـست و پسرك را تكان ميداد كه دگه نيايد زن استاد ذغاله ها را سر زير ميكرد پسرك اشكهايش خشكيدن گوى نفس در وجودش نبود و قابليت انرا نداشت كه زنده بماند ذغاله خمير را زن استاد دوباره زير رو كرد و دوباره سر جايش گذاشت و توكرى را سنگ اسان بسرش گذاشت و يك شلاق محكم هم به پشتش كوبيد گفت برو اولاد يتم .پسرك درد هايش را فراموش كرده بود خراشيدگى زانوهايش و زخم دستش و سيلى هـاى زن استاد و حتى يادش نبود كه پاهايش برهنه هستند دوان دوان بطرف بازار رفت زن استاد در وازه را محكم زد و پسرك در خم پيچ كوچه نا پديد شد.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۱     سال بیستم      اسد     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی   اول  اگست  ۲۰۲۴