دیشب به مرغِ دل،
بس تنگ شد،این قفسِ سینه ناگهان.
درتنگنای حسرت وافسرده گی ودرد:
آماج تیر غصه واندوه گشته بود،
این جانِ برلب آمده و جسمِ ناتوان.
ناچاروسـرگـران!
رفتم به نیم شـب،
آهسته سوی میکده در بزمِ رسته گان.
ساقی چودیدحال من خسته وخراب،
آمد به سوی من!
دیدم قدح به دست،بالطفِ بی کران.
لب های خشک خود چو نهادم لبِ قدح،
ناخورده جرعه یی!
شدجسم وجان رها،از دردِ بی امان.
ازپیر می کشان،
جویاشدم حقیقت این راز دلپذیر،
دریافتم که زین قدحِ جانفزا شـبی،
مـی خورده بودآن صـنـمِ آتشین لبان.
نازم به بخـت خـود!
بعدازفراق و حسرت ویک عمر انتظار،
آخر ببین که: " بوسه به پیغـام" شـد نصیب.
|