به بیابان بیغمی بزنی، سر به زانوی سنگ بگذاری
روی قلبت سکون سنگینی، روی قلبت تفنگ بگذاری
بچهآهوی بیپدر، مادر بشوی، ترس در تنت بدود
پیش چشمان عاشقت اما قاب عکس پلنگ بگذاری
در تنت گرگ گشنهای باشد، نان شب برّه دست و پا بکنی
بین دستت دلش تکان بخورد، بره را بیدرنگ بگذاری
لقمهی گرگ دیگری بشود، دست در عمق بقچهات ببری
و انار تپیده در خون را روی سفره قشنگ بگذاری
شام را تکه تکه تکه کنی، به کلاغان بینوا بدهی
شام را بوسه بوسه بوسه کنی، کف دستان تنگ بگذاری
زندگی هم دگر بزرگ شده، غم نان، درد عشق، تنهایی
وقت کافی برای مردن نیست، وقت کو تا به جنگ بگذاری
راه خود را بگیر تا سنگ دیگر و شام و برهی دیگر
جای خود روی گونهی هر سنگ، دو لب سرخرنگ بگذاری
|