آمد که برهنهام سازد
بیخبر از آنکه
من سالهاست برهنهام
برهنه در بستر واژهای که
از نسل رقاصههای گم نام این سرزمین اند.
آمدکه برهنهام سازد
و سنگر بگیرد پشت برجستهگیهای اندامم
تا نعرهی تلخِ بکشد
شاید
الله اکبر
یا
شاید
آخرین نعرهی دست یافته به یقین آزادی را
آمد که برهنهام سازد
و این بار ساده نبود
ترس خورده بودم
بسان دختر که همهی هستیاش باکرهگی اش بود
آمد و
برهنهام ساخت
مرا
بُرد
بُرد
بُرد
آنجا که هیچ آب تلخی نبرده بود
مرا آشنا کرد
با روح تماشایی خودم
مرا بُرد
تا مرز پندارهای وحشی یک خاطره
حالا که
برخاستهام
هیچ کسی نیست
جز خلوت برباد رفتهی یک اتاق
و تن خودم
و شانههایم
و رانهایم
و همهی اندامم
که سرخ
که سیاه
که کبود
فریاد می کشند.
|