کنار عاشقترین فصل خدا
کوچه،
همسایه،
اکاسی،
من،
تو
و گامهای عاشقانه
گاه در "کوچه باغهای نیشابور " سفر میکردیم
گاه میان " طلا در مس".
دانشگاه،
کتابخانه،
و درختان بلند،
شاهد " قصهی ما و غم ما" بودند
و دفترچههای کوچک غزل
محل دردهای پنهان ما
گاه در نامههای "کارو"
گم میشدیم
و زمانی
"بوف کور"ی را ميان "خانهی مردگان "
میجستیم.
خیابان،
خیال،
و سرنوشت
برای ما خطهای عجیبی مینگاشتند
و ما
با حافظ و سعدی و خیام
صدای ملولی را میشنیدیم که مغنی را به نواختن نوایی
میخواند
آه، چقدر دلم میخواست بوی نیشابور را احساس کنم
و در بلخ وجودم
بی تابترین ترانهی رابعه را
فریاد کنم
کابل،
خیرخانه،
و تو
مرا با فرهنگ بیمانند صبر
آشنا میساختید
من،
شعر،
و شبانهها،
میان هیاهوی زندگی ناهموار
جاری میشدیم
و کنار عاشق ترین فصل خدا
آشیانه میساختیم
|