وطن
یک وجب خاک نیست که
برداری
و همه حسرت های زنده گیات را بو بکشی
وطن
معشوقۀ خوش اندامیست که
هیچگاه دستت نمیرسد بنوازیاش
نه نگاهی شورانگیز
وطن
یک وجب خاک نیست که
برای رسیدن به آن
بدوی
بدوی
بدوی
تا لب هایت ترک بردارد از تلاش
و بخشکد دهانت برای
سرکشیدن یک لیوان آب
و اما
به نقطهیی برسی که مرگ
خوش هیکل ترین مرد
روی زمین باشد
پرچم پیروزی را به اهتزاز در بیآرد
وطن یک مشت خاک نیست که
بر داری
در گوشۀ روسریات گره بزنی و
ببری به تمام سیاستگران قدرتمند بدهی
و بگویی
بوی زندگی در این خاک جاریست
تا بدانند
و دست بردارند
از کشتن و سوختن
این معشوق خوش اندام ...
وطن خاکستر سوخته در گیسوان
هزاران مرد و زن پیریست که
دیگر
نه نگاهی
و
نه صدایی
تکان شان می دهد
کاش وطن فقط یک وجب خاک می بود.
|