چنان فرسوده که فضا و زمان
چون حجمی از سنگ و سرب
شانه هایش را می آزارد
از خانه ی همسایه
آهنگی عاشقانه بلند است
دلتنگی ای دو چندان !
بارانْ اشکِ پنجره را
درآورده است
اندوهی مضاعف !
برای ثبت لحظه ؛
نه انگیزه ای نه حالی …
صاعقه ی بی امانِ زمان
۶۰ و چند کادرِ فیلم
از عشق ها و عاطفه ها
یاد ها و یادگار ها را
خاکستر ساخته
مانند سرزمینی بغارت رفته
قلمروی ایلغار شده
بی رؤيايى ،بی دنیایی
بخت و خیال خوشبختی را
از بیخ باخته
و اینک ؛
با اندک ته نشینی از امید
برای آرمیدن با مرگی سپید
بی هراس نفس می کشد
آذیش
|