پنجره را میگشایم
جنگلی،
در چشمهایم قد کشیده
و رویاهای گریزپا،
چون آهوان رمنده
ذهنم را به خود پیچیده اند
میان شال آبی خیالات،
فرورفتهام
کسی نیست که دستانم را بگیرد
و از بیابان بیپایان
عبورم دهد
روزها،
قد کشیده اند
بهار،
با همه زیبایی و نوازشاش
پنجرهها را
میکوبد
نسیمی خندانی از گوشهی قلبم، میگذرد
فضای جادویی جنگل
روحم را تسخیر میکند
پنجره را میگشایم و فریاد میزنم:
هاهای هاهای
انتظار، دیوانهام کرده
کی برمیگردی؟
|