در اتاق من شبی
هزار پنجره میشگفد
اما دلی نمانده دیگر که به امیدي پر زند
روزگاريست رابطهي من با جهان را تیرباران کردند
نامرد آدمهاي پوك
دل من دریاي آرامیست که
درونش
انقلاب تلخی دارد با تسلیم
و سرود بلند دلتنگیاش را تنها ماهیان پاك زمزمه میکنند
اینک منم
که فاتحانه
صلیب آرزوي خویش را بر چهرهي سنگها میزنم
اي خدا
رسالت پیغمبر وصل تو در قرن من چیست؟
وقتی در دامنهي کوه دهکدهي کوچک مان سنگسار میشوم،
نفسهاي عمیق من دره را به فریاد میآرد
و چشمهاي انگار بیحسی
پریشانیام را با تمسخر تلخی پاسخ میدهد.
هرگز نخواهم ترسید
وقتی در استواري قامت دستان من
فتح جاویدانهیی لبخند میزند
من از پنجرهي خویش قرن نیآمدهي روزگار را دیدم
که به دست فکر من تسخیر میشد
و مقدسترین فرمان »
«. در قلمرو شعر من بوسهي داغیست که ترا در حافظهها زنده میدارد
و مفهوم آیینه را پرندهیی چندان بیان میکند
که من بیدار میشوم
و روز را پر میکنم از آرامش که لذت عشق را به تجربه میگیرد.
به دختران پاکی که همتبار مناند
باکرهترین واژهنامهي عشق را در خلوت شبی هدیه شان خواهم داد.
من از پنجرهي خویش، قرن نیآمدهي روزگار را دیدم.
دختران بعد من!
فرصتها را بنوشید
که عشق در روزگار من نام نیکی نداشت.
۰۹/۰۶/۱۳۸۸
بدخشان
|