چرا این درد به این سینهِ من میکوبد؟
هجومِ داس و تبر باغ و چمن میکوبد؟
منم و درد و فغان و همهی بیکسی ها
تیغِ حسرت به سرم تار و کفن میکوبد
گر مرا فارغ از این خانه و میخانه کنی
بر سرم! مردمی بی گانه سخن میکوبد
من اگر جای تو را از دلِ خود خالی کنم
بر سرِ خستهای من سنگِ وطن میکوبد
زندگی بر سرِ من باغ تخیل شده است
دفِشادی به سرم دشت و دمن میکوبد
تنِمن مانده و این کلبهی بیتاب و توان
غمِ دنیا همگی روی بدن میکوبد
منم و حسرت دوری و همین غربتِ شوم
شهرِ بی گانه! به من تیغِ پهَن میکوبد
غم و حسرت به خدا ترکِ مرا هیچ نکرد
هرچی غم بوده به اینسینه من میکوبد
غلام الدین ابراهیمی
|