شبانهها که سرم روی دوش خواب افتد
تو گویی عکس امیدی در این سراب افتد
تو گویی بستر آتش، زبانه میخواهد
تو گویی عشق غریبی میان آب افتد
شبانهها که غزال غمین دشت فراق
میان حلقهی بیرحمی طناب افتد
دريغ و درد بریزد ز نوک مژهی شب
ستارهیی به سیاهچالهی خراب افتد
چه شامها که فسردند در نگاه زمان
زمانه گویی به گرداب پر شتاب افتد
ببین که نیست سرم را هوای این بازار
عجب! مگر دل من لای آن کتاب افتد
به ملک خاطرهها، کس نشان ما نخرید
نشانهام به خیابان اضطراب افتد
نه هوش خسته مرا خواند و نی هوای سحر
فقط نگاه ترم در شراب ناب افتد
به رخش عشق پریدم، به رخش خاطرهها
مگر که نقشی ز شاهنامه و کتاب افتد
|