یک چهرهی تکیده در آیینه شد رها
سر در گمم میان خود و موج ماجرا
در کاج های پیر و پریشان پرندهیی
چون کودکان گم شده سر داده گریه را
با تو بهار بودم و لبریز زندگی
کوچیدی و برای نفس تنگ شد هوا
گوری شده اتاقم و در این میانه تنگ
از چار سو گرفته مرا درد بی دوا
يك بار باز قرعه به عاشق شدن بزن
«من» را بزن کنار که با هم شویم «ما»
داغ است داغ هاى نبود تو در جگر
یادت نیامده است لبانم، بگو چرا؟
در کلبه ام چراغ بیاور که نور نیست
من تشنهی نگاه تو هستم بیا بیا
برچین حروف سرخ دلم را سبد سبد
شاید غزل شود که بخوانی در انتها
صنم عنبرین
|