اي آشنا روزي مرا، در دامنِ صحرا ببر
ما هر دو جان يك تنيم، با خود مرا تنها ببر
گاهي مرا در بيستون ،گاهي به صحرای جنون
گاهي به بحر بيخودي ، سر مست وبي پروا ببر
دلگيرم از بار نفس ، مرغ اسيرم در قفس
در بي نشان ماوابده ،از اين غمِ دنيا ببر
بنگر كه ياران رفته اند،ان گُل عذاران رفته اند
از چاه اندوه ام بكش، در بحر با پهناببر
در اين قفس مُشتِ پرم،بشكن قفس تا بر پرم
آنجا كه ياران سر خوشند، در گلشن آنجا ببر
اي آشنا روزي مرا، در دامن صحرا ببر
ما هر دو جان يك تنيم، با خود مرا تنهاببر
|