کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

              مریم محبوب

    

 
داکتر سیما علی و (دخترک)

 

 


داکترسیما علی و " دخترک " که نویسنده در اوایل کتاب خود را ( داکتر سیما فقیری ) می خواند، کتابی ست قطور در ۴۴۶ صفحه، که اخیرا در تورنتو به چاپ رسیده است. به قول داکترسیما، نوشتن این کتاب ده سال را در برگرفته تا توانسته تمام پاره ها و یادداشت های پراگنده اش را جمع آوری و آن را در سال یک هزار و چهارصد و دوی خورشیدی به پایان برد.
حوصله مندی و کوشش پی گیر نویسنده در شرح جزِئیات و حوادثی که برای او در طول مهاجرت های اجباری و استخوان سوز، از یک کشور به کشور دیگر اتفاق افتاده، ستودنی و بی نظیراست. سیما علی در این کتاب تصریح کرده که زنی ست، مهربان، دلسوز، متواضع، موفق و باورمند به طریقه مذهب اسماعیلی، با تحصیلات عالی در رشته طبابت و یگانه داکتر ولادی و نسایی در زمان خودش و نیز دارای تجارب ارزنده در بزنس و تجارت و بنیاد اقتصاد خانواده.


با همان پیمانه که خواننده با مطالعه صفحه به صفحه این کتاب جلو می رود به همان اندازه با سجایا، بزرگواری و بخشاینده گی و شخصیت انعطاف پذیر و کوشای نویسنده که از خود به صورت مبالغه آمیزبه تصویر کشیده، مواجه می شود که گویی یک تنه توانسته همه نابرابری ها و سختی ها و ترس و بیم ها و ویرانی ها و خانه جنگی ها و بالاخص مشکلات زنده گی را در شرایط طاقت فرسای جنگ و بی امنیتی به تنهایی به دوش بکشد و به کسی شکایت نبرد.

این کتاب مجموعی از حقایق تلخ و اندوهبارو نوشتاری از فراز و نشیب ها، بدبختی ها، تلخ کامی ها، فقر و دست تنگی ها، نا امیدی ها، آواره گی، دربه دری و بی وطنی است که به نحوی با سرنوشت همه ما و هزاران هموطنی که کاشانه خود را ترک کرده و مهاجر شده اند، گره خورده و چه بسا که عده یی زیادی از مردم در اثرمهاجرت و طی نمودن پر خطرترین مسیر ها برای نجات خود و خانواده با حوادث فلاکت بارتر و مرک بارتری نسبت به آنچه در این کتاب درج شده است، مواجه شده اند اما با این تفاوت که از میان هزاران تن، داکترسیما بغض تلخ کامی ها و یاس هایش را که سال ها با آن سرکرده، سرانجام بیرون می ریزد و با جسارت جلو چشم خواننده قرار می دهد.
در بیشترین بخش ها، سیما علی روایتگر سرگذشت غم انگیزو حوادث مهار ناشدنی ست که در پنجاه سال اخیر زنده گی مردم ما را کُن فیکون کرده و درهم پیچیده است.
در جای از کتاب، نویسنده اعتراف می کند که همسرش یونس که دارای مذهب اسماعیلی نبود، برای ازدواج با او، از سُنی باوری خود می گذرد و برای زنده گی مشترک، طریقه اسماعیلی را می پذیرد که در ازایش تاوان سختی هم می پردازد. خانواده یونس با او قهر و سال ها از سوی پدر و مادر و همه قوم و خویشاوندان طرد و عاق و روابط خود را با او قطع می کنند. نویسنده تاکید می کند که در طول زنده گی مشترک، زمینه های کاری و رفاه یونس را مهیا نموده اما یونس با آن که فرد با استعداد، لایق، خلاق و نقاش ماهرو ورزیده و پدر مهربان برای فرزندانش است ولی بی حوصله، تنبل و بی درایت است. شهامت ادامه کار را ندارد.(( یونس در تمام این مدت چندین کار را آغاز و نیمه تمام رها کرد. تنها کاری که وی هرگز از انجام آن خسته نمی شد تماشای تلویزیون و ترمیم ماشین الات برقی کهنه و بیکاره بود.))
(( بالاخره به این نتیجه رسیدم که یونس نمی خواهد مرد هیچ کاری باشد. نه تنها مسوولیت لازم در قبال زن و فرزندانش را ندارد که حتی مصرف و مخارج خودش را نیز به دوش نمی گیرد. ))
ولی خواننده حس می کند که سیما علی تا کنون یونس را به عنوان پدر فرزندان و یار سال های پر فراز و نشیب سال های جوانی اش دوست می دارد و با تمام وجودش، برایش قابل احترام است.
اما با درک و دریافت من از این کتاب، ستون فقرات این خاطره نویسی و یا تنها دلیلی که باعث نوشتن این کتاب وزنین می شود، به دنیا آمدن طفل ناخواسته از مرد و زنی است که با بی رحمی تمام از داکتر زایمان می خواهند که طفل شان را زنده به دنیا نیاورد. از قضا در شفاخانه رهنما ولایت پلخمری که این زن حامله برای زایمان آمده، ( داکترسیما علی ) تنها داکتر زن در رشته ولادی و نسایی در آن شفاخانه اجرای وظیفه می کند که به کمک زن حامله می شتابد اما کوشش می کند بر خلاف نیت شوم آن زن و مرد، نوزاد هشت ماهه و نارس را که دختر است زنده و سالم از شکم زن بیرون بکشد. بعد از تولد نوزاد، آن زن و مرد به بهانه تشناب رفتن، کودک به دنیا آمده را تنها گذاشته و از شفاخانه فرار می کنند.
در چنین لحظات پردشواری، داکترسیما چاره یی ندارد جز این که کودک را به کهنه یی بپیچد و به قصد این که او را به کسی فرزندی دهد، برای چند روزی به خانه ببرد اما خلاف انتظار، مهر و محبت کودک گویا به دل سیما می نشنید و با همه درگیری ها و گرفتاری هایی که دارد و از سویی خود دارای فرزند و مسوولیت تعلیم و تربیت آن ها را به دوش دارد، با قلب مملو از عشق و محبت، خودش طفل را به عنوان فرزند خوانده نگه می دارند و در کنار سه فرزند شان ( فرحت، فطرت، فرزاد ) بزرگش می کنند.
بزرگ نمودن و نجات کودکی در شرایط آن زمان، تمثیلی از ایثار و سخاوت و نشان دهنده شهامت و از خودگذری داکتر سیما علی است که کمتر کسی حاضر به چنین فداکاریی می شود.
هرچند که از نظر سیماعلی " دخترک " کودک هوشیار، شیرین زبان و در هنگام نوجوانی خوش سیما و فوق العاده با استعداد و کارکن و علاقمند درس و تعلیم است، اما بعد ها که بزرگ می شود سیما از سرکشی ها، خودخواهی و شور جوانی که هر تازه جوانی دچار چنان هیجاناتی جسمی و روحی می شود، از فرزنده خوانده خود راضی نیست و مادرانه تلاش می کند که " دخترک " را از خودسری ها و نافرمانی ها و سرپیچی هایی که دارد، به سوی خود جلب و با نصایح و کلمات سودمند توجه او را به درس و تحصیل بیشتر نماید !


" دخترک " از فرزند خوانده گی خود تا سال های جوانی، نه تنها آگاه نیست بلکه هیچ فردی از اعضای خانواده از چنین مسله یی اطلاع ندارند جز یونس شوهر " سیما ". تا این که در اثر گفتگو ها، رفت و آمد ها و شیطنت عده یی از افراد، مساله به نحوی افشا و " دخترک " از این که سیما و یونس پدر و مادر اصلی او نیستند، کم و بیش با خبرمی شود. ولی بعدا داکترسیما چاره یی ندارد جز این که خود چگونه گی این موضوع را با کلمات نرم و ملایم برای " دخترک " بازگو و از یک حقیقت تلخ و شیرینی که سال ها چون گُهر آفتاب ندیده یی در سینه پنهان دارد، پرده بردارد :
(( با صدای لرزان گفتم : دخترم تو از بطن من نیستی من مادر تو... )) (( حس می کردم مانند بالهای فرشتگان سبک شده ام. بار سنگین و طاقت فرسایی را که بیش از بیست سال بر دوشم سنگینی می کرد به زمین گذاشته بودم.
ماجرای عجیبی است که اصلا توضیح داده نمی توانم. دخترک پاره از تنم شده بود که با هم نفس می کشیدیم اما به عضوی مصنوعی میماند که در وجود من نصب شده و ریشه ندارد و هر لحظه امکان داشت از بدنم جدا شود و معیوبم کند. ))
خواننده درک می کند که تاثیر این ضربه روانی برای " دخترک " ظاهرا آسان نیست اما وی با محبت دخترانه به سوی سیما لبخند می زند :
((گویی هیچ چیزی انتفاق نیافتاده و چیزی تازه ی نشنیده باشد. چشمانش مانند همان لحظه ی به دنیا امدنش برق می زد و با خنده ی بلند تر و مطمئن تر در حالی که دست ها و بازو هایم را نوازش می داد ادامه داد : مادر جانم فقط تو مادر من هستی تو که مرا با ناز و نعمت محبت دادی سالم تربیه کردی و تحصیلکرده شدم و تو با ایمان و باور و تعلیم پاکیزه گی ها بزرگم کردی... ! ))


اما بعد از مدتی بین اعضای خانواده سیما شکاف و فاصله ایجاد می شود و رفتار " دخترک " با سیما اندک اندک تغییر می کند و به جای مهر و محبت، کینه وبدبینی، سرپیچی و آشفته گی روحی و روانی ذهن و قلب " دخترک " را پر می سازد.
آنچه که بیشتر از همه در این کتاب مرا شگفت زده کرده بر عکس این که فرزندان داکترسیما و یونس فقیری، دارای نام و نشان خانواده اند، اما " دخترک " همان طوری که از مادر و پدر گمنام به دنیا آمده، در کتاب نیز گمنام و بدون نام و مشخصات فردی و خانواده گی است. سیماعلی این فرزند خوانده را از آغاز تا پایان کتاب بنام " دخترک " با خود یدک می کشد بدون این که نام و مشخصات و تصویر و ترسیم قابل توجهی از او ارایه دهد. در سراسر کتاب این بی هویتی هم چنان ادامه دارد گویی نویسنده حتی از انتخاب نام برای این فرزنده خوانده، دوری می جوید.


با در نظر داشت این که کلمات یا واژه ها گاهی کاربردهای متفاوتی پیدا می کنند‌ و بعضی وقت‌ها از بار معنایی مثبت به منفی و بالعکس تغییر ماهیت می دهند، نویسنده با بی توجه یی به این که کلمه " دخترک " در مواردی معنای خود را تغییر می دهد، و حتی به تصغیر و تحقیر تبدیل می شود، تکرار کلمه " دخترک " را تا پایان کتاب همچنان ادامه می دهد بدون این که به کنایه های معنایی آن بیاندیشد. در حالی که با ذکر نام اصلی یا انتخاب نام مستعار، نویسنده می توانست نظر خواننده گان را نسبت به خود که شخصیت " دخترک " را که در بسیاری از موارد با نگاه حقیرانه می نگرد، خوشبینانه تر سازد. بی نام و نشان بودن دخترک در کتاب نشان دهنده نگاه بی تفاوت و کوچک شمردن موجودیست که اکنون زن سی یا سی و چارساله یی است و خواننده تصور می کند که " دخترک " از آغاز تا پایان، حتی کوچک ترین جایی در عمق روح و روان نویسنده نداشته است..
در مورد دیگری، سیما همیشه سعی می کند که " دخترک " را از داشتن دوست پسر و یا نزدیکی با آن ها مانع شود اما در مورد پسرانش که یقینا گاه به گاهی چنین روابطی داشته اند، کوچکترین حرفی به میان نمی آورد. گویی نه تنها از نظرنویسنده کتاب، بلکه برای اکثریت خانواده های افغان و مردم مسلمان برای پسران داشتن دوست دختر یا ( گرل فریند ) امر عادی و پذیرفته شده است، اما انتخاب ( بای فریند ) برای دختر نه فقط ( گناه کبیره ) و نابخشودنی به شمار می رود بلکه باعث آبروریزی و لکه دار شدن حیثیت و ناموس خانواده خواهد شد. به همین دلیل ایجاد موانع و قیودات برای " دخترک " و گاه به گاه تعقیب کردن او در مکان های مختلف باعث انزجار او از خانواده می شود. پدر و مادر حتی برای جلوگیری از چنین خواسته یی، به بدترین وجهی به توبیخ و سرزنش وکتک زدن " دخترک " رو می آورند و اگر ممکن می شد برای حفظ ناموس و عزت خانواده می توان او را کشت. چنانچه وقتی سیما با شوهر و فرزندانش " دخترک " را با ( بای فریند ) ش در محل کار غافل گیر می کنند، یونس بر علاوه این که آن دو را به شدت لت و کوب می کند، دچار جنون آنی می شود و به سوی آشپزخانه می دود و کارد را می گیرد تا نشان دهد که حفظ ناموس برایش از زنده گی آن دو جوان قابل اهمیت تر است. در حالی که یونس به جای کارد گرفتن که احتمال داشت خطر جدی تری برای طرفین اتفاق بیافتد، می توانست آرامش خود را حفظ و در جستجوی راه معقول تری باشد. ( از این گونه نمونه ها کمونیتی افغان ها نه تنها در کانادا بلکه در تمام کشور های غربی کم نداشته است.)

 

در این جا همان ذهنیت عقب مانده ای که مانع عبور دختران از مرز های تعیین شده سنت زده ی جامعه می شود، رونمایی می کند. زن و یا دختر در هر کشوری که زنده گی می کنند، بایست تداوم و استمرار عنعنات اجتماعی بومی باشند. بایست طبق رسم و رواج های از قبل تعیین شده اجتماعی و سنتی عمل کنند. حق تغییر را در هیچ گونه از روش های زنده گی بخصوص در جوامع غربی ندارند. اما پسران موجودات استثنایی و آزاد اند. داشتن دوست دختربرای شان نه تنها عیب نیست بلکه اندکترین صدمه یی هم به عادات و رسم و رواج های روزمره و ناموس خانواده نمی زند چرا که ذهنیت مرد سالاری که حتی بسیاری از زنان از آن حمایت می کنند در ذهن و روان ما هم چنان قدرتمند و حاکم است. پایان

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۵۳   سال بیستم     حمل     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی      اول اپریل  ۲۰۲۴