نمیدانم که
پی گم کرده ام یا خانهء خود را که می یابم پر ازخون جگر
پـیمانهء خود را
غبار آسا درین
صــــــحرا پی همی گردم ز خوان دیر چیـــنم تا که آب و
دانه خود را
چون مرغ نیم بسمل می
طپم بریاد مژگانش کجا آرام ســــــــــازم خاطر دیوانهء خود
را
خرد فرموش او را از
خرد باشد فراموشی به از خم فلاطون دیده ام خمــــخانه خود
را
ببزم عاشقان او
سرفرازی می کنم حاصل فدا کردم چو جان خویشــتن جانانهء خود
را
سپند هستیم زو آه
سوزان راه میســـــوزد رسانم تا بگوش انجمن
افســــــــانه خود را
اگر معمار لطفش دست صابر از کرم گیرد
بود
کا باد گردانـــــــــم دل ویرانهء خود ر
|