فرمانروایی داشت خاموشی
دَر خورد محکم پُشت در دیوار
او سایهاش نزدیکتر میشد
خُشکید زن در بسترش انگار
آهسته میحرفید دَر را بست
ترسید زن از سایهای بدمست
زن بودنش را میکند انکار
پس میزند با ترس با اجبار
در او صدای ترسناکی بود
زن قصههای دردناکی بود
دستی به روی سینهاش بگذاشت
از جسم چندش آورش بیزار
****
دنیا به قدر فکر آدم ها
محدود شاید نیست شاید هست
با مشتی از افسانههای پوچ
پوچی در تکرار در تکرار
هرگز نمیدانی که خوشبختی
هرگز نمیدانی که بدبختی
روی زمین عشق و فراموشیست
آنقدر غمناکی که بیمقدار
چون عشق هم با نغمهای دلگیر
افسونگر است از دور میخواند
نزدیکتر آیی فراموشی
گل زخم میریزد درون خار
****
زن قصههای دردناکی داشت
در خود صدای ترسناکی داشت
افتاد با خون روی قالیاش
شد قصههایش سر خط اخبار
تنها میان استخوان و گوشت
قلباش به خون خویش میجوشید
با تکهها رفتند در چنگال
چیزی شبیه گلهای کفتار
#شمیم_فروتن
|