ره به جایی نمیبری، دستی بسته از پشت دستهایت را
از اول خون بستهای بودی، خون گرفتهست انتهایت را
گیج از شهر سوی خانه بدو، و بچک لخته لخته اشکت را
جمع کن، بین دامنت بگذار، آن دوتا چشم زیر پایت را
جمع کن- هرچه سرخ روی سرک دیدهای از تن تو روییده-
جمع کن بین کاسهی دستت، خون خوشرنگ بی بهایت را
ماجرا گرگ بود، آمد و خورد، انگک و بنگک تورا، آهای!
بز چینی قصهها برگرد! پاره کن بطن ماجرایت را
خون چسبیده کنج لبهای خشک خود را وضو بگیر و بخوان
ربنا آتنا غمی کمتر، شاید این بار ربنایت را…
خون چسبیده کنج لبهایش، را شیاری کشید و پاکش کرد
اوست، تنها هم او که میفهمد، وسعت “درد بی نهایت” را
|