زبـس که تیرستم هرطرف نشانه گرفت،
دلـم زشـیــوهٔ نـامـردیِ زمـانـه گـرفـت.
اگرچه بیش وکمی داده این زمانه به من،
زهست و بودحیاتم ولی چی هانه گرفت.
کسی که فصل زمستان هـمیشه سایه نمود،
دمـی کـه سـایـه بـجـسـتم رهِ بـهـانه گـرفت.
به حـال آن چمن و بو سـتان تو گـریـه بکن،
درآن به جـایِ قنـاری چو زاغ لانـه گـرفــت.
زمـکـرِ شحنه و شـه شکوه هـاچرا نکنــم،
که دزدِخـانـه، ز آنـان کلــید خـانـه گرفت.
امیدعافیت این جا کمال ساده دلی سـت،
دلم ازین همـه صـیاد و دام ودانـه گرفت.
به حیرتم که چرا گشته خارِ چشم کسان،
هـرآن که بارِغـم دیگـران به شـانه گرفت.
آثـم
|