" اصابت ... .
همچنان که باهم بازی میکردیم
به زندگی دور و نزدیک میشدم
دور،
چنانی که کودکی از بازیچههای دوستداشتنیاش
نزدیک،
چنانی که زن بالغ و کاملی به هم آغوشی شیطان...
پیهم فرومیرفتیم در چالههای مفلوک سرباز
که پایمان را میکشیدند در خود
چالههایی که،
گاه همقدمان بودند
گاه عمیقتر...
همچنان که باهم بازی میکردیم
به تو دور و نزدیک میشدم
نزدیک، مثل زمین به جاذبهاش
دور، مثل افتادن یک شی در اصابت به خودش
بازیگرِ خوبی بودی در مواجهه با من
در مواجهه با من که،
که تجربهای نداشتم
مگر عشقبازی با تنهایی
مگر عشقبازی با کلمه ...
با کلمهها که شهوتی داشتند کودکانه
و خندههایی که هیجان معصومانه سست شأن میکرد
در همآغوشی با سخن ...
چقدر میخندیدیم من و کلمه و عشق و تنهایی...
بی تو که،
چیزی نبودی جز به هم بزن هر بازی ...
با تو،
که تا سر از بازیت درآوردم
یک وجب پایینتر از خودم ...
دفن شده بودم ....
"زینت نور"
- "این شعرها برای تو نیستند عزیزم!"