دلم مى خواهد پيرهنِ گل گلى ام را
روى ميخى آويزان كنم
آيينه را ببوسم
و به ساعتِ ايستاده بگويم ازش متنفرم
تمام كابوس ها را بيرون بياندازم
پنجره ها را ببندم
كنار تنهايى دراز بكشم
و گورِ خودم شوم
تو از خاك من طاقى بسازى
زير اورسيى اتاقم
وقتى جنگ تمام شود
از گرمى پنجره جان بگيرد
و ماه هر شب ستاره ى بر درخت آويزد
روزى اتاق من روشن شود
ساعت آزادى اش را جشن گيرد
موسيچه ها هم برگردند
دوباره عاشق شوند
تخم گذارند
هيچ گلدانى بى پروانه نماند
تو بخندى
من نگاهت را حس كنم
و پيرهنم به رقص آيد
رها
|