از یاری این جهان وفاداری نیست
در گلشن وصلش گل بیخاری نیست
ای دوستی زمانه را سنجیدم
جز خون دل و رنج جگر خواری نیست
افسوس که در زمانه یک یاری نیست
یک همدم و مونس وفاداری نیست
میدان به یقیین چو با ملک یار شوی
آیینه او تهی ز زرنگاری نیست
شد فصل بهار و گشت سو سبز چمن
می رفت به باغ سرو سیمین با من
گفتم که کند نثار گل در پایش؟
باد سحر از میانه برخاست که من
از نگهت زلفین تو ای سیمین تن
خون مشک شد به ناف آهوی ختن
گفتم که رساند بوی زلفش به ختا
باد سحر از میانه برخاست که من
|