گاهی خودم را غرق خون از دور میبینم
گاهی کنار جادهای افتاده بیهوشم
گم میشوم در ازدحام فکرهای سرخ
کمکم هوای زندگی کرده فراموشم
طبلی به جای قلب در من میتپد گاهی
طبلی که میرقصاندم دورِ سر خانه
رقصی چنین... با زلف خود درگیرم و جامی-
-را تا لب خشکم کشیده، نه! نمینوشم
دنیا برای چاقی طغیان ما خُرد است
من در تنم، تن در حصار پیرهن محصور
بیتابم و شوق دریدن دارمش در سر
این میلهای را که به حکم جبر میپوشم
از خانه بیرون میزنم، شهر آشنایم نیست
عضو معلق ماندهای در جسم بیمارم
سلولهایم سرکش اند از بافتها بیزار
من وصلهای که با تن دنیا نمیجوشم
دشوار هم باشد برای زندگی خوب است
دشوار، اما عشق تنها راه بودن بود
تب کردهام ای عشق! ای امید نافرجام
تب کردهام، سر میروی کم کم از آغوشم
آفشید
|