در حوالیِ از یاد بردنِ
خودم استم
ایستاده کناره ی چاهی
تا قلب زمین
به مرزِ
محو هویت ام رسیده ام
نخست بایستی
عواطف ته نشین شده را
در گوری که حفر کرده ام
دفن کنم !
در دست رس توفانی سنگین
یا گردبادی سهمگین
می خواهم
چنان بسوزم که خاکسترم
در اقصای کویر های عالم
با خاک و شن معجون شود
و چنان گُم شوم که ؛
از خدا پنهان تر !
همشهریِ خوبی
برای زمین نبودم/نیستم
انسان درستی
برای همنوع
دل سوزی
برای انواعِ جاندار
و گیاهان بی شمار هم !
از کجا معلوم که ؛
اگر موهبت پرنده بودن را
هم می داشتم
آسمان
پریدن ام را بر می تابید ؟!
باور های اندک من
به هیچستان کوچیده اند
از امید های واهی بریده ام
کز کرده در گور جان خویش
بی درود و پدرود
نرفته ، رفته ام !
آذیش
|