میدانی که میدانم ،
نیمه شبان
وقتی فکر میکنی خوابیده ام
میایی
و من به حرمت آمدنت
خویش را به خواب میزنم
تا تو دلخوشی هایت را
در زلفکان پیچ در پیچ من
که با سر انگشتانت
عشق را نفس میکشند، ببافی
و لبانم را با لبان مستت ببویی
و با چشمان دلواپست
غزل های تنم را بسرایی
اینرا گفتم که بفهمی
آمدنت را هر شب
چشم در راه ام