هوا غمگنانه سرد است
لبخندها
در زير ماسكها يخ بسته اند
قنارى در قفس خفته
و ديگر مهم نيست بدانم
ساعت چند است
مادرم روى بستر بيمارى بىخواب افتاده
و چشمان سرشار از سؤالش
قصهی آدم برفی و آب را میگویند
نگاه مرا باد میبرد
بیرون از پنجره
گیاهکی از درز دیوار
به من لبخند میزند
و سر انگشتان گیجم
روی شیشه مینویسند:
زمستان فصل آخر نیست...!
|