دنبال خودم میگردم
در تو، که نیمی از من در تنگنای پیرهنت زندان یست
زندهگی در حاشیة پیراهنت د لگیر است
من پرنده گانی را می شناسم که از راه رفتن در باد
نمیترسند
و در آخرین دقایق روز به طلوع می رسند
من راه رفتن را در حاشیهها آموختم
و جیغ زدن را در گودال
راه رفتن در کنار هها د لگیر است؛
وقتی که آدمهای دیگر
در میدانها به مصاف هم می روند
به پیراهنم پناه نیاور
زندهگی در هیچ تنگنایی زیبا نیست
|