کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

              مزدا مهرگان

    

 
زایمان

 

 

اشتیاق عجیبی برای استفاده از دهنم داشتم.
حرف زدن، غذا خوردن، آب نوشیدن، نفس کشیدن...
شاید به این دلیل هشت ساعت دردِ مداوم امیدم را به زنده ماندن بسیار کم کرده بود. با ده زن در یک اتاق، همه رنگ پریده، خسته ولی مشتاقِ هم صحبتی...
شوهر یکی از زن‌ها شماره‌اش را در فورم اشتباه نوشته بود و آن زن بی‌هیچ دلیلی در بیمارستان ماندگار...
زن شوخ و شنگی بود ولی می‌دیدیم و می‌دانستیم چه رنجی می‌کشد، چه تحقیری را تحمل می‌کند...
داکترها هر روز می‌گفتند، حالی شماره ره اشتباه زده، شفاخانه ره خو گم نکده! چه بلا آدم است از برای خدا! ده روز شد خبر زنشه نمی‌گیره...
زن با لبخند می‌گفت؛ د معاینات تلویزیونی مالوم شد اشتکک دختر اس، شویم گفت ای دفه دختر زاییدی چهل ته د همو شفاخانه پوره کو، بی‌ارو زچه نجس اس، بخاطر دختر نجاسته د خانه‌ی ما نیاریم دگرا سایه می‌شن...
یکی بسیار شاد از این‌که پسر زاییده لباس مفشنی پوشیده بود و برای پسرک هم کلی با کر و فر و ناز و نوازش لباسِ گران‌بهایش را می‌پوشاند. به من زود زود نگاه می‌کرد و چند جمله با خوشحالی می‌گفت: شوهرم بسیار خوش بود که بچه‌س، گفته بود ای دفه برم بچه بیاری موتره گلپوش کده دمِ شفاخانه میارم. خسرم هم زیاد خوش اس...
من به ساعت نگاه کردم: نیم سات دگه باید د اتاق عاجل باشم وقت شیر بچیم اس...
طبق معمول با درد و بخیه راه افتادم، روی هر پله‌یی که پا می‌گذاشتم درد را در عصب عصبم حس می‌کردم... رسیدم به آی‌سی‌یو، هرمس با سینه‌ی ورم کرده، اکسیژنی به دماغ افتاده بود داخل ماشینی که حرارت بدنش را کنترل می‌کرد...
شیرش را به پرستار دادم و با ترس و امید از حالش پرسیدم، گفت هنوز نمی‌تواند بدون اکسیژن نفس بکشد... زمان نیاز داریم تا بتوانم برایت حرف قطعی بگوییم...
راه افتادم سمت اتاق و همان درد، همان سوزشِ بخیه ها و خون و سرگیجه به علاوه‌ی گرسنگیِ زیااااد... دلم می‌خواست به در و پنجره و ملافه و هر جسم جان دار و بی‌جانی که در اطرافم است هجوم ببرم و بخورمش...
رسیدم به اتاق و چشمم به تختی افتاد که زنِ پولدار و فرزند پسرش خالی‌اش کرده بودند و جایشان را داده بودند به زنی رنگ پریده و بسیار خسته و خاموش... زنی که شوهرش در شفاخانه گذاشته بودش به جرمِ دختر زاییدن به من نگاه کرد و گفت: خوار ما خو سواد نداریم و فارسی ره به سختی یاد داریم، اگه پشتو می‌فامی کت امی مظلوم گپ بزن، بچه‌گکش مرده...
سلام کردم و برایش گفتم یک کم پشتو یاد دارم، چیزی نگفت، فقط لبخندی زورکی...
غذا رسید ولی او لب به هیچی نزد. چند ساعت بعد داکتر آمد به اتاق: به پایواز ای دختر زنگ زدم، چیزی به زبان پشتو گفت نفهمیدم، کسی د ای اتاق پشتو می‌فامه؟
گفتم می‌فهمم، تلفن را گرفتم و به پدر پسرکِ مرده گفتم: ببخشید که این خبر را برای تان می‌دهم، طفلک تان مرده بدنیا آمد ولی همسرتان خوب است، می‌توانید بیایید دنبالش و ببریدش به خانه.
از پشت خط با صدای وحشیانه‌یی داد زد: دفه‌ی اول و دوم نیس همشیره، پنج دفه شد مرده میزایه یا سقط می‌کنه، پسرمه که کشته خودش هم همونجه بمیره! مه دگه کارش ندارم، بگو طلاق اس...
به رنگ پریده و وحشت زن نگاه کردم و دانستم نیاز نیست چیزی برایش بگویم، دانستم خودش می‌داند... با گریه به زبان پشتو گفت؛ به داکتر بگویین به برادرم زنگ بزنه...

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۴۷      سال نــــــــــــــــــوزدهم         جدی     ۱۴۰۲         هجری  خورشیدی               اول جنـــــــــوری  ۲۰۲۴