دل نیست این پرنده ی غمگین بی قرار
یک بمب ساعتی ست که در حال انفجار...
سر نیست روی گردنم این غده ی بزرگ
لب نیست این دوماهیی قرمز به شوره زار...
غم خانه اند این دو سیه چال بی رمق
این چشم ها، که نیست دگر انتظار یار
تنهایی است این زن زیبای دردمند
تنهایی است این تن تنهای زخم زار
هر روز از اتاق خودم سقط می شوم
در کام جاده ها که نه چندین سیاه_مار
مثل پرنده اى كه در آغوش باد رفت...
از یاد می روم به سر چوبه های دار
سردم، بغل كنيد مرا گورهاى گرم!
ابرم به روی پلک تو ای آسمان ببار
ساقی پیاله های مرا تلخ تر بریز
بگذار شستشو شوم از ذهن روزگار
مهتاب ساحل
|