سفری
با پشتارهی از خاطره ها
رهگذری، سلام میکند
درختی، مهربانی گل میدهد
آفتاب،
گرم
گرم
گرم
شانههایت را مینوازد
دلت برای همه لحظههای سنگین عشق
تنگ تنگ تنگ
میشود
کودکی با نگاهایت،
معصومیت آرامی را
تجربه میکند
کسی از خم آن کوچهی آشنا
ترا به نام میخواند
با گامهای تند
درست چون نوجوانیهایت
کوچه را با خود میبری
آخ،آخ آخ
سنگینی کولهبار یادها
و خمیدهگی کمر عشق،
چیزی ذهنت را آن سوی سالهای دور، میکشاند
گلابهای وحشی و روشنی را
که از نوک چودیهای بلندت
عطر میافشاندند
عمر، خاطره و آن شهر
همه سرودهایت را دوره میزنند
کنار کتابفروشی پل باغ عمومی
خودت را گم میکنی
همه هستیات فقط نگاه آتشین و تندیست که جستوجو را تفسیر میشود
" در کوچهباغهای نیشابور "
غمی نهفته است
عاشقانه و هیجانی،
مهجور مهجور مهجور
که فقط تو میدانی
خدای من
مگر " چشمهایش" را
کجا گم کرده ام
دروغ است
" صد سال تنهایی" را نه،
دوهزار سال تنهایی را
عبور کرده ام
آیا " تولد دیگر" ی در کار است؟
آه، هیچکسی نمیتواند مثل او باشد
و " در امتداد فصل سرد" نفس بکشد
اینجا
انبار یادها را کنار گذاشته ام
انبار کتابهای ناخوانده را
هیچ به یاد نمیآورم که آخرینبار
کی و کدام کتاب را خوانده ام
آخ، به یاد نمیآورم که خواندن را بلد باشم
اینجا
زبانم را
گم کرده ام
واژههای آشنا
ترکم کرده اند
بیگانه،
غریب،
دورافتاده و تنها
میان ازدحام مردم
در ایستگاه انتظار
گم شده ام
به آتشی بیهیزمی میمانم
هاهای آشنای غریب
مثنوی بزرگ زندگی
در قلب من است
با نسیم سحرگاهی
همگام شو و مرا دریاب
دیریست پنجرههای روحم را
گشودهام و انتظار آمدن تو
جانم را به بیقراری میکشاند
هاهای آشنای غریب
آسمان، پرنده، پرواز و آهنگ
همه در من نهفته اند
من پرواز هفت پرندهی سپید عشق را
در امتداد فصل سبز عشق
و در آسمان پاکیزهی دیدار
شاهد بودهام
هفت پرندهیی که موزونترین آهنگ هستی را
چه عاشقانه و زیبا و سبک
مینواختند
|