ما هنوز باچشمهای بسته وکور
به گذرگاهی مهتابی میرویم
که نسلهای نحسی در دیارش زنده اند
وحقش را به تا راج میبرند
زنجیر سر نوشت من به دست خداست
وسر گردانی ام را در کوههی تشنهی بدخشان
جاری میسازد.
تا به تسلیمی پستی تن دهم
هیچ کس نمی داند چنین نخواهد شد
من با تن گناه آلود وعریان خویش
به کوچههای سبز آ شنا یی
با سرود بلند وفاتحی پرسه خواهم زد،
در دیار من
گامها تهی از فکر بلند آ زادیست
و کوچه به نا توانی خویش چندان گریسته است
که چشم داشتن را فراموش کرده
من روزگار را سر گردان خواهم کرد
در خطوط غریب دستان خودم
تا در این گمراهی عجیب
دست به پیشانی اش بزند.
نهم میزان ۱۳۸۸ بدخشان
|