بى تو حكايت از تن بيمار مى كنم، بى تو سرود و خاطره را زار مى كنم
بى تو هواى سرد زمستانییم چو درد، بر جسم ناتوان خود آوار مكنم
غيراز توعشق را به كى نسبت دهم بگو، اينجا به غيرآينه كس نيست روبرو
بى تو تمام هلهله هاى جوانى را، در ساده گى نوربه خود يار مى كنم
تاريك و بى فروغ شده زندگانييم، در بركه هاى تلخ سپردم جوانييم
تا كى به انحناى غزل مى دوانيم، زنجيرعشق را به خودم دار مى كنم
توآن طراوتى كه من احساس ميكنم، تو آن صلابتى كه من ابراز مى كنم
از شهرچشم خود كه مرا پرت میکنی، يك كلبه ى گِلى به خود اعمار مى كنم
يك عمر بى نصيب شدم از صدای تو،با خود درين ستيز شدم درهوای تو
دیدم که آرزوم بجای نمیرسد، از خشم آرزوی خود انكار مى كنم
من مى روم بدون خدا حافظى اگر، از ذهن خود بكش تومرا با دو چشم تر
حرفى نمانده است كه گويم براى تو، انگار كوه غم به سرم بار مى كنم
ش. صدر
|