دمی کاز اوج حیرت عشق بر اندیشه جوشن شد
زغفلتهای بی پایان دراین ره دیده پرنم شد
ندامت هر زمانم میکشد در گوشه ی عزلت
بیادم می دهد آن یاد کاز او دیده برهم شد
زبانم قاصر از افشای اسرار نهان گردید
چو گنگی دیده ام وا و زبانم لال و.الکن شد
قلیل العلم کی واقف شود از کنه خلقتها
کجا تصویر بانقاش و آن اسرار همدم شد
به اوج هرزه گوییها شنو فتوای ناحق را
ازان منبر که مفتی خادم دینار ودرهم شد
نداند هیچ فرجامش ازین فتوا و امر و نهی
که بیند عاقبت چون اخگری در قلب گلخن شد
بصیرت کرده کوچ از چشم این فرمانبران زر
که ذلت، ننگ ،بر اندام شان هر بار جو شن شد
به قلب رزمگاه باطل و حق بنگر آن ناورد
که با صمصام حق سرها جدا و دور از تن شد
|