من
از انتظاری به بلندای عشق برخاستم
در خود رستاخیزی برپا کردم
که مپرس !
به «من »حکم تبعید دادم
تا ابدیت تاریخ ،
بخش های ناشگفته ی وجودم را
از اسارتگاه نام و ننگ آزاد کردم
افکار زنگار گرفته را
در باد
رها ،
رها ،
رها ،
کردم
قلب یخ زده را
به امیدی آمدن تو
جان دادم
جاده های نا رفته را
آئینه ی رفتن ها
با تو کردم
که من به سپیده بعد از سیاهی
ایمان دارم
تو فقط باور داشته باش
که
تو در من ،
از من فراوان تری
میترا وصال
|