پرندهی از دورها آواز میدهد
شمالی تندی روح درختان را،
آشفته میسازد
زنی لنگ لنگان از سایهی دیوار بلند زمان میگذرد
ترانهخوانی با آواز جادویی نای
شعر غریبی را زمزمه میکند
کودکی زار زار میگرید
و دل من میلرزد
هیچ نمیتوانم گریهی کودکی را تاب بیاورم
برگهای درختهای ناشناخته، روی شانههایم انبار میشوند
آیا چه زمانی بر من گذشته که چهار فصل سال، روی دوشم، آویخته؟
رهگذری سلام میکند، زبانش را نمیدانم
تازهمهاجری هستم بیگانه
بوی گیاه و گل
با روحم آمیخته و خوب میدانم هرکجای این دنیا که بروم، زبان گل و پروانه،
زبان نسیم و پرنده را
خوب میدانم
کسی پنجرهی را میگشاید
احساس میکنم با چادر من در گفتوگو است
میخواهم در سریعترین قطار هستی بنشینم
و جایی بروم که عشق، آبادی باشد
و مهربانی، سرود آزادی
به انگشتر عقیق قدیمی در انگشتم میبینم
چقدر این رنگ را دوست دارم
گویی هنوز نگاههای ترا نهفته دارد
پاهای دردناکم را تکانی میدهم
هنوز تا آخرین ایستگاه انتظار،
فاصله باقیست.
|