دوشیزه مینا فراز، زادهی ولسوالی غوریان_هرات_افغانستان بوده و
دانشآموختهی لیسانس و ادبیات فارسی_دری از دانشگاه هرات است. حالا در یکی
از کشور ها، مصروف کسب مقطع ماستری در ادبیات فارسی می باشد. کابل ناتهـ
ساعت ۲ نیمه شب رسیدیم. کش چادر را از سرم باز کردم. پاهایم و کوله پشتی را
به دنبالم کشیدم و جنازه واری گوشهای افتادم. قاچاقبر به امید گفت: «به
یک گوشه بشینید، به رد شما میایند» و رفت. همه جا تاریک است ولی در آن
تاریکی لشکر میتهایی که خودشان را به لب مرز رسانیده اند، به وضوح دیده
میشود.
میگویم: «یعنی کسی هم به هرات مانده؟»
دمدمای چاشت، قاچاقبر به دنبال ما آمد. غوغایی در دکان گرم و بویناک
_که پدر در نیمروز اجاره کرده بود_ میپیچد. جورابهای سیاهم را میپوشم و
بند کرمچهایم را محکم گره میزنم. شال را دور سرم میچرخانم و چادر را
رویش. قاچاقبر فریاد میکشد: «زود بالا شوید، یالا.»
کوله پشتیام را برمیدارم و به بیرون میدوم. از همان اول کسی جرئت
نمیکند به قاچاقبر چیزی بگوید، به هر سازی که او میزند، ما باید برقصیم.
پدر که روی دیوارهی کوتاه تویوتا مینشیند و پشت بندش شانزده نفر دیگر
سوار میشوند، با حیرت به امید نگاه میکنم: «پدر میوفتد!» قاچاقبر به سمت
ماشین مرا تیله کرده و جیغ میزند: «بالا شو دختر.»
ته دلم خالی میشود، داخل موتر میخزم و پنج زن دیگر کنارم مینشینند و دو
بچه. امید چوکی جلو مینشیند. خواهرم را در بغلش میگیرد و رو به قاچاقبر
میگوید: «این همه آدم روی دیوار بادی نشاندی، اگر بیوفتند به جمع کی؟»
«به جمع خودشان! محکم خود را بگیرند که نیوفتند.»
جنگ ابر سیاهی در اینجاست که سالها مرگ از آن باریده، اکنون بیشتر.
کوچک که بودم دلم میخواست فرماندهی ارتش شوم و مردم را نجات دهم. «بعدها
که رمان خواندم و وارد دانشکدهی ادبیات شدم احساس کردم ادبیات تنها راه
نجات است. این روزها فهمیدم که هر چقدر کتابهای خوبی نوشته شود جهان باز
در جنگ است _جهان اما برای من هرات بود و جاده ابریشم و خانهی کوچک
اجارهایمان_». در رویا فرمانده شده بودم. زنی که موهایش را دُم اسبی
بسته، لباس فورم نظامی خوش تیپی پوشیده و رنجر سیاهش جلوی صف ارتش رنجرهای
سیاه در حرکت است. برای سربازانم تفنگ داده بودم و خشابهای پر از گلوله که
سینهی دشمن را سوراخ کنند. گلولهها از دو طرفِ «دشت تِرِکه» شلیک شد، دشت
خالی شد از آدم. رنجرهای سیاه به چشم میخورد و جسدهای سیاه و سرخ. دشت
سیاه میزد. رنجر سیاهم رو به جلو رفت و درون گرد و غبار گم شد. نتوانستم
چشمهایم را ببندم، ترسیدم گم شوم. خاکها پاش خورد در چشمهایم، پاش خورد
بر روحم. نفسم تنگ شد، به سرفه افتادم. ماسک سیاه را از صورتم پایین کشیدم
که نفسم بالا بیاید، بالا نیامد.
در چوکی پشت سر قاچاقبر که خودش را «جلو رو» میخواند، مینشینم. چشمم قفل
هست روی کیلومتر موتر که با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در جادهی خاکی میراند و هر
لحظه سرعتش بیشتر میشود. هراس به جان همه افتاده. هراس از این که اگر
لحظهای _در فاصلهی یک دم و بازدم_ حواس راننده پرت شود همه میمیریم.
صبح امید دم گوشم زمزمه کرده بود: «قاچاقی بازی مرگ و زندگی است، عزراییل
هر دم جلوی چشمهای ما هست.»
به امید خیره میشوم. رنگ به رخسار ندارد. فهمیدم در چوکی جلوی موتر
عزراییل به آدم نزدیکتر است. ثنا را محکم در بغلش میفشارد و به مسیری که
از شدت خاک باد هیچ چیزش مشخص نیست، با چشمهای باز خیره مانده است.
میگوید: «چشم های خود را بسته کنید که خاک به چشمها شما نرود.» خودش اما
چشمهایش باز است. خاک در چشمهایش میرود اما نمیبندد. لابد میترسد
مبادا لحظهای غفلت کند و عزرائیل همه را با خودش ببرد.
امید همیشه آرزوی داکتر شدن در سر داشت. گفت: «کاش خلبان میبودم.» ساکت
است. در چشمهایش طیارهها قیل به هوا میرود. در آن طیاره امید خلبان است.
ما را سوار طیارهاش میکند و از بالای ابرها میگذراند. بوی خون اما، از
بالای ابرها هم به مشام میرسد.
آخرین روز که هرات بودیم و وسایلها را وسط دهلیز جمع کرده و منتظر سیمساری
بودیم؛ مادر چرخ خیاطی را برداشت، چادرهای ما را آورد و همه را کش تنگ
انداخت. گفت: «چادر که محکم رو سر شما بشیند، بهتر میتوانید زیر چِنگهایش
پُت شوید.» سیمساری که آمد، ثمرهی ۲۵ سال زندگی ما را ۲۰ هزار افغانی
خرید.
آن روز ساعت ۶ عصر باید به ترمینال میرفتیم. دردها را همیشه میتوان از
چشمها خواند. به آدمهایی که پشت سرم درون حویلی بودند چشم دوختم،
آدمهایی که همه گریه کرده بودند و تا ثانیهی آخر حرفی نزده بودند.
بیبیام اشکهایش را پاک کرد، دستش را به در تکیه داد _میخواست سر پا
بماند و جلوی پسرش، کمرش نشکند_ و پارچ آب را پشت سرمان ریخت: «خیر به
پیش!» پدر سرش را پائین انداخت و جلو شد. هیچ کس خداحافظی نکرد. آنجا
سینههایی پر از غصه بودند، غصههایی که به گلو نیامدند. کاش انسان
میتوانست صدای سکوتهای دردناک را بشنود. واژههایی که در سینهها
میمانند، زخم میشوند، عفونت میکنند، آن وقت واژههای چرکین از گوش و
دهن و دماغ سرریز میشوند. چشمها اما میدرخشند. آنها همیشه درد را نشان
داده اند و آدمها رویش چشم بسته اند. پدر تکیت «هرات_نیمروز» گرفته بود.
گفت: «فردا ساعت ۱۲ ظهر به نیمروز میرسیم.»
قاچاقبر: «اینجا دشت بکوا است.»
تا چشم کار میکند، آفتاب است و زمین خاکی است و خاک است و گرد و غبار.
اینجا دشت نیست، صحرای محشر است. بوی مرگ و گرمی میدهد. مغز سرم از گرمی
میجوشد. چادر به پیشانیام چسبیده است.
دکان هم صفت بهتری نداشت. از صبح که آفتاب درمیآمد تا شام، روی دکان
میتابید. آفتاب تمام تلاشش این بود، که همهی گرمیاش را در نیمروز در آن
خیابان که بیشتر شبیه پل صراط بود، خالی کند و خیره بود روی سر تک تک
مردم. دکان گرم بود، شُر شُر عرق میریختیم. دکان بوی گوشت گندیده میداد و
بوی مرگ. پدر که از نانوایی پهلویی نان میخرید و از دکان کیک و ویفر، کسی
دلش نمیآمد بخورد. همه آب میخواستیم. پدر گوشهای مینشست، لبخند کج و
کولهای در صورتش نقش میبست، سرش را پایین میانداخت و چند دقیقه بعد مثل
شنهای «دشت بکوا» پاش میخورد کف دکان. آب کمبود. فروشی بود و گران، هر
لیوان ده افغانی. ما سیرآب نشدیم. مادر اما به زور نانمان میداد و
میگفت: «قاچاقی رفتن بازی مرگ و زندگی است. عزرائیل هر دم جلوی چشمها ما
هست. غذا بخورید، من و این پیرمرد را بیغم بگذارید.» امید ازین جمله فکاهی
ساخته بود و دم به دم قاچاقی رفتن و عزرائیل را مسخره میکرد. مادر عصبانی
شده و گفته بود: «خوشی زیر دل تان زده، اگر مثل اهل عالم به سرک میماندید،
این رقم مستی نمیکردید.»
گوشهای در خود مچاله شده بودم مثل آدمهای مچالهشده درون خیابان. خیره
شده بودم در صورت تک تک آدمهایی که در کنار خیابان روح در کالبد نداشتند و
منتظر رسیدن نوبتشان بودند، منتظر مرگ. سلولها گاهی ترجیح میدهند
بمیرند. خودشان را حلق آویز میکنند و بدن اشک میریزد برای جسدهای خودی.
دو طرف خیابان شبیه به عیدگاه و صبحهای شلوغ عید بود. هلهله و شلوغی در
خیابان پیچیده بود و صدایی از آدمها شنیده نمیشد. تا چشم کار میکرد
تویوتا بود که از آدم پر میشد و به سمت مرز ایران یا پاکستان حرکت میکرد.
تویوتاها شبیه به رنجرهای پولیس بودند با این تفاوت که ترس در دل ایجاد
میکردند چون ۲۵ نفر بالغ در آن جا داده میشد.
شایعه شده بود که قاچاقبرها مردها را در بادی مینشانند و زنان را در سیت
موتر. در جادههای شنی مردها را به بهانهی تیله کردن موتر پایین میکنند.
موتر که از شن بیرون میشود، حرکت میکند. زنها دزدیده میشوند و مردها در
شنزار با دو دست افتاده به پهلو میمانند. پدر ترسیده و گفته بود: «هر رقم
باشد امید را به سیت کنار شما مینشانم»
مادر راست میگفت قاچاقی رفتن، بازی کردن با خون بود. برای همین صبح روز
حرکت کولهپشتی من را از نان و بیسکویت پر کرد و کولهپشتی خودش را پر از
ویفر و آب، که ۷ نفر در سفر از گرسنگی نمیریم. به مادر گفته بودم: «
بمانیم! فوقش یک گلوله به ما میخورد! حداقل دل ما گرم است که در خانه خود
میمیریم.»
_« بمانیم مرگ حتمی است، اصلا از گلولهها فرار کنیم، گشنگی را چی کار
کنیم؟ کور که نیستی، نمیبینی بیکاری است و پدرت یک ماه شده سر کار نرفته،
تا کی از پهلوهای خود بکنیم و بخوریم؟!»
چیزی نگفته بودم. مادر اما آنقدر دلش پر بود و منتظر بهانه، که دلش را سر
من خالی کرد: «کمی هم به ما فکر کن، همه دخترهای مردم معلم نشدند که تو
خودت را کشتی. تو از پسرم که واجبتر نیستی!»
شبهای «دشت بکوا» بادخیز است. باد آنقدر پیچ میخورد در اطراف موتر و
پنجرههایش که گوشها به گنگس میافتد. آهنها اما مقاوم اند و با همان
سرعت به مسیرشان ادامه میدهند. کاش دل آدمی هم از آهن بود.
گرد و غبار که به شیشهی پنجره میکوبد، دلم میخواهد شیشهی پنجره را
پایین بکشم که خاک نشیند بر تمام خاطرات ما. پروانهواری پر بکشم و روی
گردباد بنشینم. گردباد را بیاورم درون موتر که خاطرات مادر را دفن کنم،
خاطرات امید را و خاطرات همه را. خاطراتی که بود و نبود را یکی کرده اند.
خاکها به مغزمان برود و تمام هرات را بپوشاند، تمام آرزوها را. به مادر
خیره میشوم. او ساکت است و جیغ میکشد. به امید خیره است. در چشمهایش
تمام زمستانهایی که سردی همه را لرزاند، نقش بسته. که قبل از اذان صبح
بیدار میشد و خمیر میکرد. امید را میفرستاد میدان بار که گُلپی و
بادنجان بخرد و یک بوجی نرمه چوب و پشکل. که روی بام نان تنوری میپخت و
انگشتهای پایش یخ میزد و دستهایش درون تنور میسوخت و گردنش و
گونههایش. آن وقت ما خرج یک هفتهای خود را داشتیم. به آن ماههایی رفت که
۷۰۰ افغانی را از خرج خانه پس و پیش میکشید که هزینهی صنف پیش کانکوری
تک پسرش را بدهد که خون دل نخورد و خون دل نخوریم. نتایج کانکور که اعلان
شد، امید داکتری دندان قبول شده بود. داکتر که میشد میتوانست تمام
دندانهای مادر را _که تمام عمر محکم به هم فشارشان داده بود تا بتواند
دردها را در سینه و اشکها را در چشمهایش حبس کند، و شکسته بود_ تعمیر
کند. مادر همیشه میگفت: «مادر بودن همین است»، که مادرش گفته بود:« با
زندگی بساز. خانهداری، خون دل است». او تمام سالها با زندگیاش ساخته بود
و رنجها و نداریهایش را دفن کرده بود درون خاک. اکنون درونش گردبادی
میچرخید و او را میبلعید. زندگی مادر پر بود از خاکباد. که خاک آمد، باد
آمد، زمستان آمد اما بهار نیامد، امید نیامد. شبی که پدر تصمیم گرفت به
ایران بیاییم، مادر گفته بود: «بارشی هست که به سر خلق خدا باریده. ناامید
نشوید! ناامیدی پیشهی شیطان است» و خودش غرق شده بود در اقیانوس تاریک
درونش، در قعر ناامیدی.
آن شب که پدر تصمیم گرفت به ایران بیاییم امید به حویلی رفت، پشت سرش رفتم:
« بیا من و تو نریم. خدا بزرگ است. شاید دانشگاه باز شد. دو سمستر دیگر خود
را هم خلاص میکنم و وظیفه میگیرم ...»
حرفم را برید، نگذاشت بگویم: «خاری ما یک سال دیگر است.» گفت: «هفت نفر نان
خور، نان میخواهند. پدر نمیتواند با کارگری همه را نان بدهد.»
راضی نشد، امید آخرم را از من گرفت، همانی که خودش مدتها پیش از دست داده
بود. قبلا امیدهای امید آبی بود، شبیه به ساختمان دانشکده دندان پزشکی.
موتر به هوا میپرد. سرم به سقف موتر میخورد. احساس میکنم مغزم جا به جا
میشود. هر چی سوره و آیه یاد دارم، میخوانم و محکمتر پشت چوکی راننده را
میچسبم. موتر که از سرعتگیرها رد میشود چند متر به هوا میپرد. آن زمان
احساس پرنده بودن به آدم دست نمیدهد، فقط ته دلت خالی میشود و مرگ میآید
در دو قدمیات_شبیه به همان گلولهای که از پنجره آشپزخانه آمد و دل دیوار
را سوراخ کرد_ اما به تو نرسیده موتر به زمین برمیگردد و راهش را با همان
سرعت به پیش میگیرد.
موتر که دوباره به هوا پرید، کلاهم را به هوا زدم. چپن سیاه با نوارهای آبی
به تن داشتم و کلاه سیاه فراغت به سر. چلچراغهای تالار روشن بود و همه جا
را چراغانی کرده بود. محفل فراغت ۳۷ پسر و ۴۹ دختر دانشکده ادبیات دانشگاه
هرات. کلاههای مان را که به هوا زدیم جان گرفتم و درون موتر جان دادم.
تکیتها را که گرفته بودیم و سوار موترهای «هرات_نیمروز» در جاده باغ ملت
شده بودیم، منتظر مانده بودم موتر به «تخت سفر» برسد. در تاریکی شب از بالا
به ساختمانهای به خواب رفتهی دانشگاه خیره شده بودم. خوابیده بودند،
آنها که جنگ نمیفهمیدند. دنبال ساختمان آبی ادبیات گشتم. _روزهایی که
دانشگاه میرفتم، روی چمنها مینشستم و رویا میبافتم. میخواستم استاد
دانشگاه بشوم و همهی عمر مقصدم دانشگاه باشد. به همهی شاگردانم بگویم:
«باید بنویسید و جهان را نجات دهید، که تنها راه نجات همین است» و خودم را
نتوانسته بودم نجات دهم_. خیره شده بودم به خیابانهای دانشگاه. خیابانها
پر شده بود از روحهای دخترانی که میدویدند به سمت چمنها، کتابخانه و
دانشکدههای شان. رنگها محو شده بود و تاریکی چیره شده بود در تمام
سرزمینم. هرات پر شده بود از جسدهای راه رونده و ساختمانهای در خواب رفته
و موترهای حامل جسد. روحها در جاهای دیگری سیر داشتند، یکی در
معاینهخانهاش بود. یکی دندانهای شکستهاش را جور میکرد. یکی در
کتابخانه میان کتابها میچرخید. اشکهایم ریخته بود، بارها و بارها.
میخواستم فریاد بکشم اما نمیدانستم کدام درد را میتوان با فریادها بیرون
ریخت!
ماشین ایستاد میشود. قاچاقبر میگوید: «پایین شوید، رسیدیم. همینجاست سر
مرزِ «افغانستان_پاکستان.» منتظر جلو رو بمانید، میآید.»
خیره ماندهام به لشکر آدمهای سرِ مرز.
بدنم بیحس شده، کمرم خشک. میدانم که درد دارم. بدنم به اندازهی گستردگی
تمام دشتهای افغانستان و ایران درد میکند. اما درد را حس نمیکنم. انگار
هیچ کس درد را حس نمیکند. ما جان دادیم و درد شده رفیق جدید همهی
سلولهای تنمان تا دیگر خودشان را دار نزنند و تن مان عزا دار نشود.
خیره میشوم در دل تاریکی، تاریکی که ما هم جزئش هستیم. خاک چرخ میخورد و
چرخ میخورد و روی دامنم مینشیند. میخواهد گورم کند در دل دشت، به
فراموشی بسپاردم. مادر میگوید: «کیف را بیار یک چیزی بخوریم.» جمع شدیم
کنار هم و سعی کردیم قورت دهیم تمام خاکهایی را که ته گلویمان چسبیده
است. ساختمانهای بلند دانشگاه چسبیده است به دست و پاهایم. سنگین است.
لقمهها از دستم میافتد روی خاک روی اشکهایم. به امید خیره میشوم،
ساختمانها به دستهای او هم چسبیده است. امید شبح سنگینی است در گوشهای
که سعی میکند قورت دهد لقمهها را و دندانهای چسبیده در ته گلو را. ته
نمیرود. مادر میگوید: «خود خوری نکنید، نصیب همین بوده. تقدیر همین
بوده. دلتان را کلان بگیرید.» خاکهای چسبیده در ته گلو را با آب پایین
میدهم و دلم خوردتر میشود. چشم میچرخانم که قطرات اشک داخل چشمهایم
نریزد. چشم میچرخانم میان جسدهای مهاجرِ خاموش. سکوت تنها صداییست که
شنیده میشود. فکرها خاموش، زبانها خاموش، چشمها خاموش. در چشمهای هیچ
کس کرمهای شب تاب نمیتابد. گوشهی دلم میسوزد. خاکها پاش میخورد در
بدنم. دانشگاه دفن میشود، معلمی سر صنف دفن میشود. ادبیات دفن میشود.
لقمهی بعدی را قورت میدهم. تقدیر سیاه در کاسههای چشمهایم مینشیند و
چشمهایم خاموش میشود. صدای مادر در گوشهایم میپیچد: « دلتان را کلان
نگه دارید، تقدیر همین بوده.»
مینا «فراز»
|