نقاشی از محترم
حنیف شبگرد
|
|
|
صنم
عنبرین |
|
|
|
|
|
بر سرم دختران به چرخ آیند
در سیهچالهی سیاستها
بند می آید این نفس هایم
از هراس هجوم وحشتها
بر سرم کوهِ زخم روییده
بر گریبان، سرم چه سنگین است
مثل یک گرد باد میچرخم
باورم نیست قسمتم این است
ذهن ما خوابهای هم شدهاند
کُل کابل به خاک افتاده
زندگی قصهی جدایی بود
نعش امید روی هر جاده
رفته خورشیدِ من، نمیداند
که چه دردی کشید چشمانم
روشنایی ز خانهام کوچید
جز سیاهی ندید چشمانم
من هنوزم کنارت اِستاده
در سکوتی به خاک افتاده
شد چهل سال که میاندیشم
عشق تو از سرم نیفتاده
یک پرنده بیا صدا بشویم
که بخواند نمیرسد هرگز
زندگانی بهسر رسد، پس کَی-
میشود سبز هالهی قرمز؟
صنم عنبرین
|
|