مادر بگیرم زیر امنِ دامنت لطفاً
که این سرِ پر درد عمری عاشقت بوده
هرچند که؛ لایِ لجن دنیایش آوردی
در اوج رنج و ناامیدی لایِ خون و جیغ
مثلِ خودت بیتکیهگاه و بیپناهی را
آنقدر زخم_اینقدر زن... دنیایش آوردی...
...که بیست سال و چَندش است اما پر از زخم است
از سوزشِ نافی که پر از التهاب و خون...
...که بیست سال و چند... اما عینِ یک نو پا_
با زانویِ شاریده از حجمِ زمین خوردن
با سوزشِ دستان خاکیِ ترک خورده...
خیلی عجین با «سوختن» دنیایش آوردی!
که زخم خورده، زخم خورده، زخم خورده، زخم...
از دوست، از خواهر، برادر، هموطن، غربت...
جای هزارانِ زخمِ را هی میکشد... زندهست؟
یکسالِ دیگر هم دوام آورد، دستت خوش!
با جانِ سگ در جلد زن اسبِ سیاهی را
با پوستِ صد کرگدن...دنیایش آوردی
هر چند بیش از بیست سالش شد که جان کنده
هرچند نعشی هست در نقشِ زنِ زنده
هرچند جیغ مرتعش در نقش یک خنده
در کلِ بازی های دنیا خنگ و بازنده
هرچند که... هرچند که... هرچند که... اما؛
بدجور ممنونم که «من» دنیایش آوردی!
پینوشت: درد دلیست فیالبداهه، با مادر، وسطِ اتوبوس، در مسیری نامعلوم.
|