از سپیده دم می هراسم
از آیینه هم !
اختاپوسِ زهرآگینِ کابوس
روز و شب
خواب و بیداری نمی شناسد
یاسی جانکاه اسیرم کرده
تسخیرم کرده
از آن خنده های از تهِ دل
لبخندی ساختگی هم
در بساط ندارم
اما تا تهِ این حیاتِ عبث
زخیره ی اندُهانم بسنده ست
آویخته بر پاندول بی قراری
از درد به درد
از اندوه به اندوه
از دلتنگی به دلتنگی می روم
کاش می شد
این فوبیای انبوه را
با یک مثقال بی خیالی
تسعیر کنم !
آذیش
|