تابندگی از چهرهاش لغزید
روبند را از روی خود انداخت
با حالت مست و پریشان حال
چنگی به لای موی خود انداخت
چشمان شکاک سحر خیزش
فریادهای مرتعش بودند
چیغی کلفتی در سکوت محض
رخدادهای مرتعش بودند
یعنی که سر تا پای او مکر است
زن بود و سر تا پایش از اندوه
زن بود و سر تا پایش از احساس
زن بود و قلب عاشقش مجروح
با آن که در دست فراموشی
خو کرده کم کم با همآغوشی
اما به روی سینه تختش
او اشک میریزد به خاموشی
هر چند مطلق بیخیال اما؛
در پای دیواری که نمناک است
در لا به لای خردههای نان
آوارهگیاش خیلی غمناک است
زن بودنش تاوان سنگینیست
او در بغل ساطور میماند
پس میدهد تاوان هستی را
گامی به سوی گور میماند
سگ روی خاک تازه میخوابد
آواز میآید کمی از دور
آواز میخواند که لالا لالا ...
آرام میخوابد زنی در گور
تمثالی او آرام میخندد
مانند شمعی رو به خاموشی
در رنج دادن مثل تقدیر است
اشکی که با لبخند مینوشی
#شمیم_فروتن
|