تنِ کبود ترا زیر چکمههای پُلیس
زنی که دیده و با ذره ذرهی بدنش...
و وزنِ آن تنِ افتاده روی بستر را...
کبودیِ تن و جِردادهگی پیرهنش...
زنی که له شده زیرِ تنِ پر از مردت_
که یخ رسانده به هر حجرهاش به کلِ تنش_
صدای آآآه و نفسهای واقعاً سردت
زنیست خسته... شکسته... و... منفعل... تنها...
تنِ سفید تو با زیر پوش سرخش را
که منتظر لبِ تخت است و خستگیِ مدام
صدای تا شدنِ زیپِ سرد مردانه
که تا گلو پری از بغض و آلت و سرسام
...تو ماندهای و تنِ سرد و شوری اسپرم
تو ماندهای و رمق رفته و فلورازپام...
«منی!» و صرف تو ناممکن است با هر «ما»!
زنی که ترس برش داشتهست و بینِ هزا_
ر و صد تفنگ و دو صد آلت و هزاران پشم
اگر چه لرزه تنش را... سیاهِ چشمانش:
پر است از زنی و عشق و نفرت و از خشم!
فشار ماشه و بیرحمیِ کلاشینکُف
گلوله از تنِ سردت مکیده خونت را
پر از تنفر و شهوت به تو هزاران چشم...
تنِ تو مانده بدونِ تحرکی و صدا...
زنیست اینطرفِ آبهای بیحد شووووور
پر از تهوع و نفرت... هزار زن در سر
تویی و دغدغهی شعر تا مدرنیته...
و خوابهای بد و روزِ واقعاً بدتر...
هزار مرد درونِ سرش به من شلیک...
هزار زن که رسیدند در خطِ آخر...
زنی که مرده ولی زنده است حالاها...
مزدا مهرگان
|