خواب میدید رفتهای، خوابش از بلندای تختخواب افتاد
داغ داغ اشک ریخت از چشمش، جای اشک آهن مذاب افتاد
باز خوابید، کودکی شده بود، تاب فرسوده را سوار شد و
رفت، برگشت، رفت و بر که نگشت، به سر از اوجهای تاب افتاد
با متانت غروب میکردی، پشت بیضی جادهها، پشتت
چشم چرخاند و آسمان چرخید، چشم را بست و آفتاب افتاد
شام پسکوچههای کابل را بوسهای خواب دید روی لبش
دید برگشتهیی و برگشته، آبهایش از آسیاب افتاد
تو نبودی و خوبی خنکت خارج از انتظار هستی بود
که توهم شدی و تصویرت، دانه برفی شد و در آب افتاد
غرق چُرت نبودنت با خشم دست بر آخرین سلاحش برد
مست بود آنچنان که از دستش، آخرین بوتل شراب افتاد
لیمه افشید
|