وقتي از کوچهباغ، بگذشتی
سرو، لرزید
غنچهیی پوسید
آب بر روی نسترن افتاد
وای با باد و با پرنده چه شد؟
هردو با پیچپیچی ترا خواندند
هردو از شانههای تو جستند
چقدر مست، هردو دیوانه
با تو همگام، کوچه را رفتند
از پس آن درخت توت بلند
دختری با رخان زرد و غمین
حسرتی را میچید
و به اندوهی زیر لب میگفت:
وای بر عاشقان بیچاره!
وای بر عاشقان بیچاره!
خالده تحسین
|