« خود شناسی»، یکی از مسایل مهم فلسفی و روان شناختی در معرفت شناسی است.در
حدیثی از پیامبر اسلام امده است که میگوید: « مَن عرَفَ نفسِه ، فقط عرفَ
رَبی» کسی که نفس خود را شناخت، خدا را شناخته است. عارفان ما « خود شناسی»
را از کلیدی ترین مسایل معرفت و رسیدن به حقیقت می دانند. و شهود خدا وهمه
ارزش ها و حقایق را در شناخت خود و اندرون خود می جویند.یعنی هستی، ما
هستیم و هستی، در ما است.و ما، در هستی هستیم. در بیت های ذیل از بیدل می
خوانیم : م
_ سراغ جلوه ئ حق، از غبار «خود» دریاب مباش بیخبر از جستجو که اوست، معَک
_ سراغ «خویش» یابم، یا رهء تحقیق « او» جویم مرا در خود نـــــهان دارد،
جمال آشــــکار او یعنی چون (او) مرا با خود در نهان ( درسیرت بی صورت) خود
دارد، پس باید بسراغ «خود» برسم.و خود را دریابم.( بشناسم.)
_ زنی تا چند بر هر آتش و آب // به وهم آتش زن و یک نور دریاب
فراموشی نیاز این و ان کن // به « خود» پرداز و کار صد جهان کن
(بیدل) می گوید: خدا و همه عالم در تو است
وبیرون از تو همه وهم و گمان است( بیرون زتو نیست، هرچه در عالم هست) .
لذا خود را دریابید.در جای دیگر می گوید: _حق بیرون مردم نیست، جوش باده بی
خُم نیست راهِ مدعا گم نیــــست، عرض مســــــتدل دارم دیگر عُرفا هم اشاره
های روشن و صریحی به این موضوع دارند که از تذکر انها صرف نظر می کنم. نظر
به اهمیتی که این مساله در زنده گی و طرز تفکر ما انسان ها دارد، مطالبی را
تقدیم شما خواننده ء عزیز می نمایم: «خود» چیزی جدا از حرکت ذهن نیست.ذهن
تا وقتی یک حرکت غلط و مجازی دارد، مرکزی هم بنام « خود» که حاصل آن حرکت
مجازی و غلط است، وجود دارد.وقتی می گوییم: ذهن شناخت پیدا کرده است،
معنایش این است که دیگر آن حرکت غلط و مجازی را ندارد.و به یک ذهن واقعبین
و روشن، مبدل شده است.و هر چیز را انطور که هست؛ می بیند... در یک معنای
کلی تر که مانع انسان از طریق شناخت و رهایی انسان از اسارت « هویت فکری»
خودِ فکر است.فکر، خودش یک مساله است.و هم مانع رفع مساله.همین که حافظ می
گوید:(تو خود حجابِ خودی، حافظ از میان بر خیز) دقیقا همین معنا است. « تو»
و« خود» یعنی فکر «حجاب» هم یعنی فکر.در اینجا انچه مساله است و باید از
میان بر خیزد، بازهم خودِ فکر است. زمانی که به هر چه نظر بیندازیم،فکر
خودش را وارد مساله ومعرکه می نماید و می خواهد کار ساز یا رهگشای ما
شود.وقتی چشم ما نا بینا و تیره بین باشد، اینطور نیست که فقط نور را نمی
بینیم؛ بلکه همه چیز را تیره و تار می بینیم.اگر ذهن ما اسیرغبار جهل و
پندار شده باشد، این جهل وغبار، دید ما را نسبت به حقیقت و الله و نسبت به
زنده گی، نسبت به خودم و نسبت به هر چیز دیگرتیره و جهل آلود می
گرداند.مولانا که می گوید: _ پیش چشمت داشتی شیشه کبود زان کبودت، جمله
عالم می نمود . منظور مولوی اینست که این شیشه ء کبود در چشم تو، در همه
چیز و اشیاء و پدیده ها تاثیر می گذارد.اصولا مولانا راجع به موضوع دید
صحبت نمی کند، بلکه راجع به ابزار دید صحبت میکند.یعنی اگر استدلال که یک
حرکت فکر است، ابزار مناسب برای اثبات حقیقت نباشد، برای اثبات و ارتباط هر
کیفیت دیگری نیز نخواهد بود. استدلال، مجموعه ای از حرکت های ذهنی از لفظی
به لفظ دیگر است.از پنداری، به پندار دیگر می رود.یعنی: مجموعه ای از حرکت
های ذهنی عبارت از استدلال است. وقتی من می گویم خود را بشناسم، منظورم از
خود چیست؟ ایا خود، مغز و محتوایی دارد ؟ یا ندارد.این را هم می دانیم که «
خود» حاصل یک مقدار تغییرات و توصیف های لفظی و اعتباری است. پس ما
میخواهیم یک پدیده ء لفظی را بشناسیم.برای شناخت چنین پدیده ای، من چگونه
دیدی دارم.یکنوع شناخت و اگاهی هست که با کیفیت بینش حاصل میشود. در بینش
انسان نص، عین و واقعیت امر را می بیند. اما میدانیم که « خود»،عین و
واقعیتی ندارد.بنا بر این کیفیت ذهن در نگاه به « خود» نمی تواند بینش
باشد.وقتی « خود» واقعیتی ندارد ، ذهن چه چیزی را می خواهد ببیند؟.این بیت
های مولوی شاید در همین مورد روشنی بیندازد که می گوید
: _ دیده ء تن، دایما تن بین بوَد // دیده ء جان، جانِ پر فن بین بوَد
در این بیت، تن مترادف با (نفس) امده است.بیت دیگر :
_ هر درونی که خیال اندیش شد // چون دلیل آری، خیالش بیش شد
از نظر مولانا دیده ء « تن» دیده ای است که عین وهم و پندار است.چنین
دیده ای نمی تواند محتوا بین و روح بین باشد.وقتی غبار وهم و پندار ذهنیت
را گرفت، حرکت چنان ذهنی، وهم و خیالات دیگری را پدید می اورد :
_هر خیالی را، خیالی می خورَد // فکر آن، فکر دیگر را می چَرَد پس تلاش ذهن
برای شناخت « خود» یکنوع مشغولیت است با الفاظ و صورت ها. مولانا گوید: _
جهدِ بی توفیق، جان کندن بوَد // ز ارزنی کم، گرچه صد خرمن بوَد جهد فرعونی
چو بی توفیق بود // هرچه او می داشت، خود تفتیق بود فرعون، سیمبول « نفس»
است .هر حرکت نفس و فرعونی، چون پایگاه نفسانی دارد آزمندانه و عبث است.
حرکت های عقلی هرقدر بیشتر باشد، ستون های پایگاه نفس را مستحکم تر می
کند.: مولانا می گوید: _ عقل سر، تیز است لیکن پای سُست // زانکه دل ویران
شده ست و تن درُست دل، پایگاه عشق و تن، پایگاه نفرت، زشتی، و پلیدی است.
عقلِ سر، تیز و حیله گر میتواند خانه ء نفرت و زشتی ها را آباد کند. یعنی
خانه ء نفس را و راهی به خانه ء عشق ندارد.مرگِ نفس و شکست نفس، « سکوت »
است. سکوت، دامی است که نفس را در خود خفه می کند...»
(1)) (به نقل و اختصار از کتاب : با پیر بلخ – صص 97 -98 ) اندیشه های
سقراط و افلاطون هم در مورد خود شناسی قابل تامل است.بنظر می رسد که خود
شناسی ای که پس از سقراط و افلاطون به شرق امده و شامل اندیشه های عرفای
اسلامی شده بی دلیل نباشد.در نظر سقراط وصول به خیر مطلق از طریق معرفت به
نفس خویش حاصل است.و بدین جهت است که باید انسان در معرفت نفس خود جهاد
نماید.»
(2) هفتاد مقاله فلسفی – دکتر ح بابک .
« علم به خیر از لوازم حیاتی رفاه انسان و سعادت جامعه است. و چون انسان
بدون معرفت به این علم قادر به حکومت به نفس خویش نیست و بدون این علم نمی
تواند به جامعه حکومت کند.«سقراط » انسان را به معرفت نفس خویش دلالت میکند
تا اینکه در روح خود به فیض درک حقیقت نایل اید و این حقیقت همان خیر است.»
(3) هفتاد مقاله ء فلسفی . «افلاطون» در توجیه این مفهوم از سقراط
تجاوز میکند. به عقیده افلاطون سرچشمه ی حقیقت و خیر، نه در دنیای متغیر و
فرضی حواس ما است و نه در مشاعر باطنی انسان. بلکه در دنیای ابدی و معنوی و
صور مخلد است. بالنتیجه نتنها هر قسم توجیهات مادی را نا رس میداند.بلکه
شیوه ی تعقل سقراط را به عوالم فلسفه اولی ارتقا داده است.بنا بر فلسفه ی
افلاطون روح انسان قبل از اینکه به جسم حلول کند، در ان دنیای غیر مادی می
زیسته و در انجا نایل به درک جوهر ذات شده و به لقای مثال کلی و ابدی اشیا
رسید.ولی پس از اینکه در قفس تن محبوس گردید و به دنیای ظاهری رانده شد غم
هجران بر او مستولی شده خاطره هایی از ان عوالم ملکوتی باقی می ماند که
پیوسته می خواهد بدان مبادی عروج نماید.و این ممکن نیست مگر به استعانت قوه
ی ارشاد و الهام. روح پیوسته تشنه ی اینست که خود را تکمیل کند.بدین جهت
است که تلاش انسان پیوسته متوجه وصول بحد کمال است.که همان تقرب به عوالم
صورت است. اما از انجایی که روح طبیعتا متمایل بسوی وحدت است لذا انسان
پیوسته ارزومند است که بسوی اصل وحدت که وجود باری باشد وصول یابد.پس
بالعکس انچه که ( پیرو تاگوراس ) مدعی است انسان معیار خلقت عالم نیست بلکه
وجود خداوند است که سرمنشا کل کاینات است..» (4)
(4) « هفتاد مقاله ء فلسفی- بخش افلاطون » .
|