گرچه بسیار خسته بودند اما لبخندی بر لب داشتند و از شکست سنگینی که به
طالبان وارد کرده بودند خوشحال و مسرور بودند. قطعه 04 ( قطعه خاص
افغانستان) که بنام کوماندوهان نیز معروف بود یکی از مجهزترین، قوی ترین و
حرفه ای ترین قطعه نظامی افغانستان بود که سربازان شجاع، نترس و حرفه یی
زیادی در آنجا حضور داشتند!
خالد مدت ۵ سال می شد که عضوی قطعه خاص بود و در نبردهای زیادی حضور داشت و
تعدادی زیادی از دشمنان مردم و کشورش را از بین برده بود. او یک جوان شجاع
و دلیر بود که ظاهر جذاب و مردانه ای داشت، به ورزش علاقه زیادی داشت و
ورزش مورد علاقه اش بوکس بود!
دختر کاکایش مرسل همبازی و دوست بچگی او بود که در وقت جوانی به دام عشق او
گرفتار شد و مدت ها بعد فهمید که عشقش یک طرفه نیست و خالد هم به او احساس
دارد! علاقه و عشق شدید که بین شان بود باعث شد کار شان به نامزدی
بکشد...زمان گذشت و مدت یک سال می شد که خالد و مرسل با هم نامزد شدند!
در یک منطقه یی دوردست ولایت هلمند بودند و بعد از شکست و عقب نشینی طالبان
به سمت اردوگاه شان باز می گشتند. گروه که خالد با آن بود در حدود بیست
نفری می شد که در پنج موتر رنجر سوار بودند، چهار گروه دیگر از کماندوهان
نیز وجود داشتند اما به فاصله حدود ۱۵ دقیقه از گروه آنان حرکت می کردند!
خالد و دوستانش در یک ساحه ای که اطرافش پر از درخت و جنگل بود رسیدند،
سکوت عجیبی ساحه را فرا گرفته بود و خالد و دوستانش را نگران کرده بود،
خالد که سرکرده گروه اش بود دستور آماده باش داد و همه به گفته او عمل
کردند و به دقت متوجه اطراف بودند که یک از دوستان او صدا زد مراقب باشید
آر پی جی! صدا هنوز قطع نشده بود که موتر پیش روی خالد که چهار سرباز داخلش
بود به هوا بلند شد و شعله های از آتش و دود اطراف را در بر گرفت!
بعد از شلیک راکت باران از کلوله که از سلاح های سبک و سنگین فیر می شد به
سر شان می بارید! خالد و دوستانش که مردان آب دیده و روزهای سخت بودند خود
را نباختند و پشت موتر های شان سنگر گرفتند و با انواع سلاح های که داشتند
به سوی مخالفین شلیک می کردند!
در حدود ۸ دقیقه از آغاز جنگ می گذشت و تا آن لحظه حدود دوازده نفر از
دوستان خالد زنده بودند و مردانه وار مقاومت می کردند اما مقاومت کردند
کاری سختی بود چون تعداد مخالفین بسیار زیاد به نظر می رسید و همچنان
جایگاه بهتر را در اختیار داشتند، آنها در بین درختان کمین کرده بودند در
حالی که تنها سپر و مخفیگاه کماندوهان موتر های شان بودند، تنها خوبی که
داشت بودن کوه در پشت سر شان بود که آنها از بابت اینکه از پشت به آنها
حمله نشود نگران نبودند!
۹ دقیقه از نبرد سنگین می گذشت که مابقی کماندوهان از راه رسیدند! حالا
وضعیت کاملا فرق کرده بود و خالد و دوستانش نیروی دوباره گرفته بودند چون
می دانستند که با هشتاد نفر کماندو، نه افراد عادی که به جمع دوازده نفری
شان پیوسته است هر دشمنی را می توانند شکست دهند!
چهار گروه دیگر که در فاصله ۱۵ دقیقه ای شان قرار داشت وقتی صدای شلیک و
فیر را شنیدند در ۹ دقیقه خود را به محل درگیری رساندن تا دوستان شان را
یاری کنند! جنگ به شدت جریان داشت و حالا نود دو نفر کماندو بود که می
توانست از پس هر دشمنی براید!
جنگ به شدت جریان داشت و کماندوهان تصمیم به پیش روی گرفتند، و جنگ را به
داخل جنگل کشاندند! حالا در شرایط یکسانی قرار داشتند، هم کماندوهان و هم
مخالفین از پوشش جنگلی برای از بین بردن یک دیگر استفاده می کردند!
بعد از حدود بیست دقیقه در گیری در درون جنگل طالبان عقب نشینی کردند و در
همان لحظه بود که یک مرمی راکت در چند متری خالد اصابت کرد و او را به هوا
پرتاب کرد...!
طالبان عقب نشینی کردند و دوستان خالد او را به سمت موترها آوردند تا از
کمک های اولیه پزشکی برخودار شود...
متاسفانه خالد در اثر این حادثه پای چپ خود را از ناحیه قوزک پا از دست داد
اما تا آن لحظه خودش بی هوش بود و از این اتفاق خبر دار نبود! کماندوهان
پیکر دوستان خود را که شهید شده بودند جمع کردند و اجساد مخالفین را هم
حساب کردند، در این در گیری حدود ۱۵ کماندو و ۳۰ تن از گروه طالبان کشته
شدند!
کماندو ها پیکر های شهیدان را به داخل موتر ها گذاشتن و اجساد مخالفین را
در همان جا رها کردند تا بعد از رفتن شان خود مخالفین آمده و دفن شان
کنند...!
قطعه خاص به سمت قرارگاه شان آمدند و خالد و چند مجروح دیگر را به شفا خانه
انتقال دادند…
بعد از یک روز خالد چشمان خود را باز کرد، اول نمی فهمید کجا هست، به این
طرف و آن طرف نگاه کرد و متوجه شد که در شفا خانه است!
می خواست از جای خود کمی بلند شود که متوجه پایش شد... با چشمان از حدقه
بیرون زده و نگاه های پر از ترس به پای خود خیره شده بود، چیزی را که می
دید اصلا باور نمی کرد! کم کم ذهنش به کار افتاد و سوالاتی در ذهنش خطور می
کرد!
چه بلای سر پایم آمده است؟! چرا پایم باند پیچی شده است!؟ چرا پایم چپم از
دیگرش کوتاه تر به نظر می رسد!؟
در همان لحظه در باز شد و داکتر همراه با دوستانش وارد شدن. خالد: داکتر
پا...پا...پایم...پایم چه شده است؟! دکتر هیچ جوابی نداشت و به دوستان خالد
که چشم های شان اشکی بودند نگاه می کرد.
خالد: چرا جواب نمی دهید؟! چرا سکوت کردید؟! دکتر: خالد جان...راستش...تو
شجاع هستی و می دانم که از پسش می توانی برآیی، می خواهم همراه ات روراست
باشم...اون راکت که به تو اصابت کرد...باعث شد این بلا سرت بیاید و تو پای
چپ خود را از دست داده ای!
صدای دکتر در گوش خالد زنگ می زد و بارها و بارها تکرار می شد...تو پای چپ
خود را از دست دادی...
خالد از شوک بیرون آمد، لبهایش شروع به لرزیدن کردند، نگاهش بارانی شد و به
باریدن شروع کرد...بعد از دو دقیقه سکوت ناگهان شروع به جیغ زدن
کرد…نهههههههههههه...خداااااااااا...چراااااا...خدا چرا...من هم مثل
دوستانم شهید نشدم؟!...چرا؟ خدا چرا مجبورم به عنوان یک شخص معلول سر بار
جامعه و خانواده باشم... خدا اگر جانم را می گرفتی هیچ دردی نداشتم و با
لبخند، غرور و افتخار قبول می کردم تا در راه وطن شهید شوم اما خدا یک
معلول...من اصلا راضی نیستم...اصلا دوست ندارم معلول باشم و مردم با ترحم
به من نگاه کنند!
فشار عصبی بالای خالد آنقدر زیاد بود که دوباره بی هوش شد! دوستان خالد با
چشم های گریان به او نگاه می کردند و غرق در گفته های او بودند. دوستان او
تصمیم گرفتند به خانواده خالد قضیه را بگویند.
یک افسر بلند رتبه قطعه خاص خبر تکان دهنده را به خانواده خالد داد و گفت
تا فردا خالد را به شفا خانه ای دولتی در کابل که مخصوص نظامیان است انتقال
می دهند...!
خالد چشمان خود را باز کرد، در لحظات اول همه جا تاریک بود و هیچ چیزی دیده
نمیشد، او فکر کرد حتما شب است و هوا تاریک در همان لحظه صدای باز شدن
دروازه را شنیده، او به سمت در چرخید و با باز شدن دروازه احساس کرد پرتو
ضعیف از نور به سمتش می تابد. تاریکی ها مانند پرده سیاهی کنار رفتند و
جایش را روشنایی فرا گرفت. خالد مبهوت به کسی که در میان در بود و بی صدا
اشک می رخت نگاه می کرد. چیزی را که می دید اصلا باور کرده نمیتوانست، با
خود می گفت مگر می شود این مرسل باشد!؟
مرسل من خیلی جوان، زیبا مثل پنیر سفید بود پس این خانم که می تواند باشد؟!
با شنیدن صدای ضعیف و درد آلود که انگار از تهی چاه می آید اما دلنشین و
دوست داشتنی که در آن عشق و نگرانی موج می زد دانست که خودش است، چون این
همه عشق و نگرانی از کسی دیگری بعید و محال بود.
مرسل با گام های کوتاه خود را به خالد رساند و به صورت مردانه و جذاب خالد
خیره شد، مرسل بارها و بارها به خالد گفته بود که خیلی جذاب است و چشمان
آبی و نگاه های گیرایش بیننده را جادو می کند. در حدود یک دقیقه هر دوی شان
بدون این که کدام گپی بزنند به هم خیره شدند و به جای زبان از طریق چشمها و
قلب های شان حرف زدند.
مرسل خود را در آغوش خالد انداخت و خالد او را در حصار و تنگنای گرم دستان
و سینه مردانه خود قرار داد، هر دو مرغ عاشق از این هم آغوشی کام گرفتند و
بحر متلاطم درون شان به آرامش رییدند.
پنچ دقیقه در سکوت گذشت و این مرسل بود که سکوت را شکست: خالد؟ - جانم.
مرسل جان. – به من قول بده که تا آخر این ماه مانند قبل خوب و سری حال شوی،
من همان مرد مغرور و قوی خودم را می خواهم، می دانی که آخر این ماه قرار
عروسی مان گذاشته شده است پس هرچه زود تر خوب شو! - راستش مرسل یک گپی است
که می خواهم برایت بگویم، من نمیتوانم با تو عروسی کنم و وضعیت من هم هیچ
وقت مانند قبل نخواهد شد، من آن خالد قبلی نیستم، این کسی را که پیش چشمان
خود می بینی یک شخص معلول است که همه با چشم ترحم به سویش مینگرد، کسی که
سر بار خانواده و جامعه است، مرسل تو زیبا، جوان، سالم و دوست داشتنی هستی،
تو لیاقت بهترین ها را داری، من نمیخواهم و نمیتوانم مانع خوشبختی تو شوم،
این ریسمان کهنه را رها کن و خود را نجات بده و برو زندگی کن و خوش باش!
تو گفتنی های خود را گفتی حالا به گپ های من گوش کن، من مانند هر خانم دیگر
از اولین روز که تو به عنوان یک سرباز به من ابراز علاقه کردی و بعد آمدی
خواستگاریم فکر این اتفاق هار کرده بودم و وقتی که به تو جواب بله برای
عروسی و قول وفا داری دادم و گفتم تا آخرش در کنارت هستم و از هر مشکلی با
هم عبور کرده و خوشی ها را در کنار هم جشن می گیریم، با دل و جان با تو
پیمان بستم و تا آخرش یعنی تا هنگام مرگ به پیمان خود وفا دار هستم!.
نارحتی من به خاطر این است که زیاد دوستت دارم و نمیتوان درد کشیدن تو را
تحمل کنم، وقتی فکر می کنم که در این مدت چه دردهای را تحمل کردی قلبم
فشرده می شود، بغض گلویم را می گیرد و اشک هایم جاری می شود، در واقع با
این اتفاق اخیر که افتاد عشق، احترام و جایگاه خالد در قلبم بیشتر از قبل
شده است و حالا می دانم خالد چه انسان بزرگی! گفتم خالد بخاطر که حرف های
تو بوی خالد را نمیدهد، و این کسی که روی تخت بیمارستان خواب است خالد من
نیست، من باور دارم اگر خالد من در آن اتفاق شهید نشده باشد قوی تر از قبل
به نزدم بر میگردد و به چشمانم زل زده می گوید تا آخرش(مرگ) همراهت هستم، و
اگر شهید شده بود، باورها، خاطرات، نام و افتخاراتش برای من کافی است که تا
آخر ادامه دهم.!
مرسل از جای خود برخواست اشک های خود را پاک کرد و بدون این که به پشت سرش
نگاهی کند از اتاق بیرون شد و رفت.! اما خالد با چشم های اشک آلود به در
خیره شده بود و حرف های مرسل بارها به ذهنش تکرار می شد، با حرف های که
شنیده بود حیران مانده و از چشمانش اشک خوشی و افتخار می رخت و شجاعت مرسل
را تحسین می کرد.
.
یک ماه سپری شد و خالد قوی تر از قبل از شفا خانه خارج شد و با پای
پلاستیکی که برایش کار گذاشته بودند مانند افراد عادی راه می رفت، در مدت
این یک ماه مرسل حتی یک بار هم به دیدن خالد نیامد و خالد این یک ماه را با
حرف های روح بخش مرسل سپری کرد، رشد کرد و بزرگ شد خیلی بزرگ تر از قبل...
روز عروسی فرار رسید و با زیبای تمام دو مرغ عاشق را به وصال رساند. هر
دویشان سفری لذت بخش را به نام زندگی مشترک شروع کردند... یک سال در یک چشم
برهم زدنی سپری شد و حال دیگر شرینیی زندگی شان با آمدن یک دختر کوچولو که
شبیه به فرشته ها می ماند چند برابر شده بود.
روزها می گذشت و خالد روز ها به دکان خوراکی فروشی که زده بود می رفت و شب
ها با دست پر و قلب عاشق تر از قبل به خانه بر می گشت... زندگی بسیار زیبا
بود و خالد با عشق تمام بزرگ شدن دخترش شرین را تماشاه می کرد و غرق در لذت
می شد... زمان مانند باد گذشت و دختر او به سن نه ساله گی رسید، صنف دوی
مکتب بود و همیشه با پدر و مادر خود می گفت می خواهم پایلوت شوم و دشمنان
کشورم را نابود کنم. پدر به دختر کوچکش افتخار می کرد و به روز فکر می کرد
که رویای دخترش به واقعیت تبدیل شود!
ابر های تیره آسمان کشور را در بر گرفت و با سقوط نظام همه چیز بهم ریخت و
در حد یک رویای دست نیافتنی باقی ماند، در این روز ها زندگی به خالد بدتر
از جهنم شده بود، او با خود فکر می کرد که زحمات، فداکاری های او و دوستانش
بی نتیجه بوده است، فکر این که دوستانش به ناحق شهید شدند، پایش را به ناحق
از دست داده و هشت سال از بهترین دوره عمر خود را تلف کرده است هر روز
مانند خوره خالد را از درون نابود می کرد.
روزهای که مردم می گفتند دولت سقوط می کند خالد اصلا باورش نمیشد، با خود
می گفت مگر می شود نظامی با این همه عظمت، نظامی که بیشتر از بیست سال میشه
ساخته شده و با تمرینات سخت بهترین نیرو های جنگی را دارد به این آسانی
سقوط کند؟! در آن روز ها خالد تصمیم خود را گرفته بود و می گفت اگر نیاز
شود با همین پای لنگ خود به جبهه جنگ برود و از وطن خود دفاع کند اما کار
به آن جا هیچ نکشید و نظام با آن همه بزرگی در یک چشم به هم زدنی به دور از
باور خالد نابود شد، خالد می دانست مشکل از سربازان نیست، کلی مشکل از کلان
های ما از وزیر و وکیل گرفته تا ریس جمهور است، آنها یک مشت ترسو، بزدل،
سود جو و معامله گری هستند که تنها جیب و جان شان برای شان مهم هست و بس.
خالد همیشه به مرسل می گفت و افسوس این را می خورد که ایکاش بزرگای
ما(وزیر، وکیل، ریس جمهور) فقط یک بار لباس نظامی پوشیده و یک سلاح را به
دست می گرفت و بالای مردم و نیروهای نظامی صدا می کرد و می گفت ما تا آخرین
قطره خون در کنار تان هستیم به هیچ وجه اجازه این را ندهید که وطن تان،
باور های تان، ارزش های تان، دست آورد های بیست ساله تان پا مال شده از بین
برود! اگر چنین می شد من مطمئن هستم که وضعیت طوری دیگری می بود و جوانان
ما فرار از وطن را راه رسیدن به رویا های شان نمیدانستند.!
کار از کار گذشته بود و این افسوس و کاشکی گفتن ها فقط نمکی می شد بر زخم
نا سور خالد...
نفس کشیدن در هوای کشوری که خالد حاظر بود جانش را با افتخار در راه
آبادانی و امنیتش بدهد برایش سخت و زجر دهنده بود به همین خاطر خالد برای
برآورده شدن آرزو ها و رویا های دخترش کشور را ترک کرد ...اینکه رویا های
دخترش به واقعیت تبدیل می شود یا خیر و اگر روزی شیرین برای دفاع از
سرزمینی با جیتی در آسمان آن پرواز کند، آن سرزمین افغانستان خواهد بود یا
خیر در پرده ای از ابهام قرار دارد.
پایان
|