رنگ ماشین چاپ تمام شده بود و او تنها کلمه باقی مانده از آن کتاب قطور
بود. او دقیقا اینطور حس میکرد، انگار تنها نگون بختِ خاک گرفتهِ
باقیمانده از قافله باشد.
همانطور ناخوانا باقی میماند و معنی اش با کلمات کناری اش رقم میخورد.
ماه که نورش را به زمین می فرستاد دلش چون تکه سیاهی تار تار میگشت و او
میان سیاهی ها گم میشد و حسرت پریروز هایش را میخورد. آن زمانی که درکی
نداشت قلبش همان کتاب پاره پوره ای بود که درون آن کتابخانه بزرگ گم شده
بود و معنی اش را فقط آن کهنسالانی میدانستند که خواندن و نوشتن بلد
نبودند.
ط.ا.رستگار
|