اسمش را نمی دانم؛
خیلی خسته وپیر نشانم می دهد؛
درست شبیه آیینه ای،
که صد سالگی ام را به آغوش گرفته باشد؛
اما بازهم تنهایم...
وتنهایی ام شبیه عمرم ادامه دارد...
و به سمت ناکجا آباد زنده گی می رود؛
آری؛ با آمدن پاییز همینم که گفتم؛
زرد وپریشان!
شبیه برگی که از شاخچه درخت افتاده است؛
با کوچک ترین شمال ممکن راهی سیاه چال شود،
ویاهم زیر پاهای زمخت عابری نقش زمین گردد،
سکینه ادیب ۱۴٠۲/۷/۳
|