خواهرم!
وقتی تو رفتی؛
پدرومادرم دخترش؛
من خواهرم نجیبه را؛
مرضیه هم صنفی ات دوستش؛
وافغانستان هنرمند آینده اش را ازدست داد؛
خواهرم!
تو به جرم هزاره بودن، زن بودن ویاد گیری
از زندگی کردن محروم شدی؛
از دست چپ ات جز سیاهی وسوختگی
وبریدگی انگشتانت چیزی نمانده بود؛
شاید بخاطرنقاشی ها ونوشته هایی بود،
که همیشه بادست چپ انجام می دادی...
اما رسیدیم به ابروهای کمانی ات؛
که جرم چشمان بادامی ات ر؛
باخودش برد، کجایش را نمی دانم....
اما گیسوانت؛
همان گیسوان نیم سوخته ات که همیشه
مادرام برایت می بافت؛
همان هایکه تو از زیادی اش خسته میشدی
وما از زیبایی اش دیوانه؛
نبود!
مغزسرت نیز بی وطن شده بود...
آه! کاسه سرت؛
نمی دانم زیرکدام جوکی« کاج» از تو جدا شده بود؛
که دل موهای پریشانت اینگونه سوخت؛
وخواست ازهویتش بگذرد؛
وبرایت شانه شود؛
حتما می دانست شانه هایت
به جرم استقامت
وپافشاری
برای امتحان
برای سرنوشت
برای کانکور
دیگر نیست!
1401/7/20
|