از ازدحامی گیج می آیم
دستی بده، از پا نیفتم، آخ
این پوست را بردار از دوشم
قربان دست خونی ات، سلاخ!
در زخم های تازهی جانم
راحت بریزان طعم تندت را
من مرگ را از دور میفهمم
پنهان نکن چاقوی کندت را
از ارهات بر استخوانم، نه
از نقش کفشت روی نانم، نه
پرسیدهای که دلخورم آیا؟
رویده بر نوک زبانم "نه"
آن چه بدن باید، برای من
نقاشی خوبِ شیارم بود
سردابهای که زخم هایم را
در آن امانت میگذارم بود
خوابم صدای ناخوشایند
دندان جویدن های بی وقفه
دستان شب دور گلویم، خون
پر میکشید از سین هر سرفه
شب، چشمهای کودکی مرده است
که از گلویم جیغ میخواهد
قربان چای سبز تان مادر
این خستگیها تیغ میخواهد
آفشید
|