چهارتا چراغ را کنارم گذاشتهام
ببین
قلبم چگونه میتپد
من،
شبیه پنجره هستم
بیا و بیداری آفتاب را از نگاه من بخوان
بیا و با پرندهها
در کنار من قصه کن
بوی هوای تازه
بوی عشق
بوی انتظار
با من آمیخته است
من،
شبیه باغچههستم
سبز
پر ثمر
و مهربان
بیا و خوبترین میوهی هستی را
از دستان من بردار
من
شبیه باران هستم
بیقرار،
پاک
و بخشنده
بیا که غصههایت را
شستوشو دهم
و آرامش غریبی را
هدیهات کنم
عمری از کنار هم بیتفاوت گذشتیم
من،
شبیه همان کوهی هستم
که تو میتوانی
استواریاش را شعر بخوانی
و درج دفتر دخترکان سادهی روزگار، کنی
دلم میخواهد
تصویر بزرگ عشق و عاطفه را
در خیابان نامهربانیها
بیآویزم
و زنگ همه مدرسهها را
بنوازم
من،
شبیه آخرین روزهای تابستان هستم
که دوستداران آفتاب
تجلیلاش میکنند
به او
پناه میآورند
و آخرین سرودههای داغ شان را
به گوش او
زمزمه میکنند
من،
شبیه تو هستم
تنها
آرام
و دیوانه
|