دل به این زندگی نمیبندم ، بار آخر به چهار سویش دید
گریههایش درست یادم هست، وسط گریههاش میخندید
کاملن او دگر ولو شده بود، بی هدف با خودش قدم میزد
با تمام وجود میلرزید ، در هوای که برف میبارید
آسمان زیر صفر بود و او ، همچنان کوپه کوپه، رد میشد
من کجایم؟ کجا؟ نمیدانم، نفسش بند بند میپرسید!؟
آنقدر دور شد که دنیایش ، قرنها قرنها، عقب رفت و _
قرنهای که خشک و بی رنگ اند، مثل عکس خودش سیاه و سفید
زندگی سردِ روز مرگی را، میشود با خودش کنار آمد؟
به همین سادگی کنار کسی، زیر یک سقف زندگی نامید؟
شمیم_فروتن
|